گر گدا کاهل بوَد، تقصیر صاحبخانه چیست

قدیمیترها میگفتند:
یه روز نادرشاه اومده بود مشهد، برای زیارتِ حرمِ امام رضا(ع)؛
دمِ ورودی حرم، یه مرد نابینا نشسته بود…
مرد، نابینا بود؛
نمیدونست نادرشاهه، گفت:
«به منِ عاجز کمک کنید…»
نادر ایستاد، یه نگاهی بهش کرد؛ گفت: «چند ساله اینجایی؟»
گفت: «شش سال، قربان…»
نادر گفت:
«شش سال دمِ درِ امام رضا(ع) نشستی و بیناییت رو نگرفتی؟»
بعد، با داد و جدّیت گفت:
«من میرم زیارت!
اگه وقتی برگشتم، بینا نشده باشی، میگم گردنت رو بزنن!»
به دو تا از سربازاش هم گفت:
«همینجا بِایستین!! نذارین فرار کنه!»
مرد نابینا… لرزید
نفسش بالا نمیاومد…
رو کرد به ضریح، زیر لب گفت:
🔸 «یا امام رضا…
شوخیشوخی، جدی شد قضیه…
الان بحث مرگ و زندگیه!
من تا حالا ازت شفا نخواستم…
ولی الان این رحم نداره، گردن منو میزنه…»
نیمساعت وقت داشت…
با اشک و بیقراری، دعا کرد
با دلِ شکسته، خاضعانه التماس کرد…
نادر برگشت…
نابینا، بینا شده بود
همه تعجب کردند…
نادر، چند لحظه نگاهش کرد و یه جمله حکیمانه گفت:
«فلانی!
تا حالا گدا نبودی…
وگرنه، همون شش سال پیش بینا میشدی…»
گر گدا کاهل بوَد، تقصیر صاحبخانه چیست…؟









ثبت دیدگاه