نه خانی آمده نه خانی رفته
در روزگار قدیم، مرد سادهدلی به نام صفرقلی زندگی میکرد که دلش میخواست با وجود مال و ثروت کمی که داشت، همه او را مالدار و توانگر بدانند. از این رو گاهی در بعضی کارها اسراف میکرد، در نتیجه در بین مردم کوچه و خیابان به صفرقلی خان مشهور شده بود و از این لقب دلخوش بود.
از قضا، روزی از دهی به دهی دیگر میرفت. وقت ناهار بود و پول کافی به همراه نداشت. پس صفرقلی تصمیم میگیرد، نان و خربزهای کوچک را به عنوان ناهار تهیه کند. صفرقلی به سمت دکان میوهفروشی میرود تا خربزهای کوچک بخرد. از بخت بد، میوهفروش، او را به جا میآورد و با صدای بلند میگوید: “هان صفرقلی خان چه خبر؟ از این طرفها! “
صفرقلی بیچاره از یک طرف خوشحال شد و از طرفی دیگر ناراحت چون دیگر مجبور بود به جای خربزهای کوچک، یک خربزه بزرگ بخرد. پس برای حفظ آبرو، تمام پولش را میدهد و یک خربزه بزرگ میخرد.
صفرقلی، زیر سایه درختی مینشیند و خربزه بزرگ را میشکند. با خودش میگوید: “بهتر است نصف خربزه را بخورم و باقی را جا بگذارم که هرکس که از این مسیر آمد، بگوید یک آدم چشم و دلسیر مثل صفرقلی خان از اینجا عبور کرده است.”
صفرقلی، نصف خربزه را میخورد ولی همچنان گرسنه هست، پس تمام خربزه به اضافه پوست آن را میخورد و فقط تخمها را به جا میگذارد، پس با خودش میگوید: “هرکس که از اینجا عبور کند گوید، حتماً خان، چهارپایی داشته که پوست خربزهها را به او داده است!”
ولی چون به قول معروف، خربزه آب است. باز هم صفرقلی سیر نشد. پس میگوید: “اصلا چه کسی میداند من از اینجا رد شدهام.” پس تمام تخمهای خربزه را میخورد و با لهجه خودش میگوید: “هان، آیسه نه خانی آورده نه خانی رفته.”یعنی حالا نه خانی آمده نه خانی رفته است.! “
ثبت دیدگاه