معرفی کتاب مرا با خودت ببر به قلم مظفر سالاری
کتاب “مرا با خودت ببر” نوشته مظفر سالاری است که توسط انتشارات به نشر منتشر شده است.
کتاب “مرا با خودت ببر” رمانی پرحادثه و خواندنی است که از دوران امام جواد علیهالسلام روایت میشود و تلاش میکند تا بازتابی از وضعیت اجتماعی و اعتقادی آن زمانه باشد.
این رمان، داستانی عاشقانه و پرکشش دارد و درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در دوره امام جواد علیهالسلام گفتگو میکند.
این کتاب نه تنها داستان را روایت میکند، بلکه وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان را با دقت به تصویر میکشد.
این رمان به گونهای ساختاری را رقم میزند که مخاطبان را به عصر امام جواد علیه السلام میبرد و آن زمان را به تصویر میکشد.
این کتاب، قصهی مرد جوانی به اسم ابراهیم است که عاشق دختری در دمشق شده است.
ابراهیم با اعتبار پدر مرحومش، کسب و کاری در شهر دمشق دارد. تمام فکر او درگیر دختری بهنام «آمال» است و تمرکزش را بههم ریخته است. او حتی قصد دارد بهترین پیشنهاد کاری رفیق تجاری پدرش را رد کند.
آمال در محلهای فقیرنشین زندگی میکند و پدر و مادرش را از دست داده و با عمویش که فردی رباخوار است زندگی میکند. او دست فروشی میکند و از این طریق خرج زندگی خود را تهیه میکند تا مجبور نباشد از عمویش پولی بگیرد.
نویسنده این رمان زیبا، حجتالاسلام مظفر سالاری است.
مظفر سالاری متولد ۱۳۴۱ شهر یزد، شهر قنات، قنوت و قناعت، شهر بادگیرها، کار و کاریز و کاهگلها است.
نویسندهی روحانیای که از کودکی در حوزهی ادبیات کودک و نوجوان فعالیت داشته است.
وی از دوران دبستان، عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده و از سال ۶۷ ادارهی دفتر تبلیغات و کتابخانهی ادبی را بر عهده داشته است.
از سال ۷۱ به مجلهی «سلام بچهها» که یکی از نشریات مهم انقلاب اسلامی در حوزهی ادبیات کودک بود پیوست و از سال ۷۳ در مجلهی «پوپک» فعالیت داشت.
در تمام این مدت به نوشتن داستان، فیلمنامه و نمایش نیز میپرداخت.
بعد از اخذ دیپلم وارد حوزهی علمیه قم شد و در این زمان همکاری بیشتری با نشریات حوزهی کودک و نوجوان پیدا کرد.
هنگامی که در این شهر بود به بهای فهرست کردن کتابهای کتابخانه، توانست به انبوهی از کتابها دسترسی داشته باشد. از دوران کودکی کار نویسندگی در حوزهی کودک و نوجوانان را آغاز کرد و همواره از نوشتن دست برنمیداشت.
مظفر سالاری برای کتاب « نیمه شبی درحله» درسال ۸۳ نامزد ﮐﺘﺎب ﺳﺎل جمهوری اﺳﻼﻣﯽ و ﺑﺮﮔﺰﯾﺪه ﮐﺘﺎب ﺳﺎل وﻻﯾﺖ و همچنین برگزیده ﮐﺘﺎب ﺳﺎل ﺳﻼم ﺑﭽﻪها و پوپک شد.
بارها داور ﮐﺘﺎب ﺳﺎل ﺑﻮده و ﺑﺎ ﻋﻨﺎوﯾﻦ ﮐﺎرﺷﻨﺎس، ﻋﻀﻮ هیئت ﻋﻠﻤﯽ، ﻣﺸﺎور و ﻣﺪﯾﺮ در اﻣﻮر ادﺑﯽ و هنری دﻋﻮت ﺑﻪ ھﻤﮑﺎری ﺷﺪ.
ﺑﻪ دﻟﯿﻞ ﺧﺪﻣﺎت ﻓﺮهنگی و ﺗﻮﻟﯿﺪ و ﺗﺪرﯾﺲ داﺳﺘﺎن، طﯽ ﺳﺎلها، در دهمین ﮐﻨﮕﺮه ﺷﻌﺮ و ﻗﺼﻪ طﻼب، ﺑﺮﮔﺰﯾﺪه وﯾﮋه ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪه است.
از ﺳﺎل ۸۳ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺷﻮرای ﻓﺮهنگ ﻋﻤﻮﻣﯽ و ﺣﮑﻢ وزﯾﺮ ﻓﺮھﻨﮓ و ارﺷﺎد ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻋﻀﻮ هیئت ﻧﻈﺎرت ﺑﺮ ﮐﺘﺎب ﮐﻮدک و ﻧﻮﺟﻮان، در ﺗﺪوﯾﻦ آﯾﯿﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻈﺎرت، ھﻤﮑﺎری ﻣﻮﺛﺮ داﺷﺘﻪ است.
ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺟﻠﺪ از ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﭘﻨﺞ ﺟﻠﺪی داﺳﺘﺎنﻧﻮﯾﺴﯽ ﻗﺪم ﺑﻪ ﻗﺪم ﺑﺎ ﻧﺎم «ﮔﺸﺎﯾﺶ داﺳﺘﺎن» در ﺳﺎل ۸۳ از مظفر سالاری ﺑﻪ ﭼﺎپ رﺳﯿﺪ و ﻣﻮرد اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ.
در ﮐﻨﺎر ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖهایی ﭼﻮن ﻣﻌﺎوﻧﺖ ﻓﺮهنگی هنری دﻓﺘﺮ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت، ﺳﺮدﺑﯿﺮی ﻓﺼﻠﻨﺎﻣﻪ «آﻓﺮﯾﻨﻪ» را ﻧﯿﺰ ﺑﻪ عهده دارد و ﺑﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ و ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻗﺮآن ﺑﺮای ﺑﭽﻪها و ﻧﮕﺎرش داﯾﺮةاﻟﻤﻌﺎرف ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﻗﺮآن ﺑﺮای اﯾﺸﺎن ﻧﯿﺰ ﻣﯽاندیشد.
مظفری نخستین رمان را در دورهی راهنمایی و تحت تاثیر نوشتههای «چارلز دیکنز» نوشت و نام آن را «سفرنامهی الیزابت » گذاشت. این کتاب دربارهی دختری است که از انگلیس با کشتی به استرالیا میرود.
در سالهای جنگ ایران و عراق، مظفری نیز مثل بسیاری از هم نسلهایش به جنگ رفت.
در جبهههای جنگ خاطراتش را مینوشت و برای بچهها چاپ میکرد به گفتهی خودش : یک دنیا نامه برای خودم و دیگران مینوشتم و جبهه را روی کاغذ میآوردم.
او نخستین روحانی فیلمنامهنویس کشور است و در سال ۱۳۷۵ فیلمنامهای با مضمون دینی تدوین نمود که در آن زمان نمره “الف” آثار سینمایی را از آن خود کرد.
وی همچنین کتاب “قایق راندن به اقیانوس” را در شرح سفر سال ۱۳۸۶ رهبر معظم انقلاب اسلامی به استان یزد تالیف کرد.
خواندن این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات و کتابهای مذهبی و تاریخ اسلام پیشنهاد میکنیم.
_ بخشی از کتاب “مرا با خودت ببر” :
از آن گاریهای یغور بود که برای حمل علوفه استفاده میشد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیوارهاش، فاصلههای درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید.
گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیارهای راه که از گلهای خشکیده بود، بالا و پایین میرفت، تکان میخورد و محور چرخهایش جیرجیر میکرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا میرفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد.
ابنخالد از لحظهای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت.
میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشمها گرفت تا بهتر ببیند.
ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد. آن را قاطری دورنگ میکشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار میزد. بزرگش بود. میتوانست مثل ماری که پوست میاندازد، از یقۀ شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمدهاند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری میآمد و تازیانهای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیمپارهای افتاده بود.
ابنخالد با توجه به اندازۀ قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آوردهاند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشرافزادگان دست آموزش کنند.
از روی چهارپایه برخاست. از سایهبان چوبی و کنگرهدار جلو دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاریهایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد.
ابنخالد لحظهای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت: «یاقوت، مراقب دکان باش»
_ برشی دیگر از کتاب:
«ساعتی میگذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی نشسته بود و به آتشی خیره شده بود که دورتر، میان بازار شعله میکشید.
ابوالفتح آمد و جلویش ایستاد. انگشت در روغنی زد که ته پیالهای بود.
آن را آرام به تاول پیشانیاش مالید. ابراهیم واکنشی نشان نداد و حرفی نزد. ابوالفتح مقابلش نشست.
میآیی به مسجد برویم؟
ابراهیم پوزخند زد، اما نگاهش نکرد.
با این پیشانی؟
ثبت دیدگاه