معرفی کتاب “سلام ای گل‌محمدی” به قلم مجید ملامحمدی
12 مهر 1402 - 14:43
شناسه : 64819
8

معرفی کتاب “سلام ای گل‌محمدی” به قلم مجید ملامحمدی کتاب سلام ای گل محمدی نوشته مجید ملامحمدی در قالب داستان‌هایی کوتاه و آموزنده بخشی از زندگی پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) را به تصویر می‌کشد. ایجاز، سادگی کلام و تصاویر زیبا ویژگی‌هایی است که این کتاب را برای کودکان و نوجوانان که مخاطبین اصلی […]

نویسنده : ف.یوسفی
پ
پ

معرفی کتاب “سلام ای گل‌محمدی” به قلم مجید ملامحمدی

کتاب سلام ای گل محمدی نوشته مجید ملامحمدی در قالب داستان‌هایی کوتاه و آموزنده بخشی از زندگی پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) را به تصویر می‌کشد.

ایجاز، سادگی کلام و تصاویر زیبا ویژگی‌هایی است که این کتاب را برای کودکان و نوجوانان که مخاطبین اصلی آن هستند جذاب‌تر می‌کند.

photo_2023-10-04_14-11-333amP0J0

در انتهای کتاب هم سوالاتی طراحی شده است که علاقه‌مندان می‌توانند با پاسخ به آن‌ها در مسابقه کتاب نیز شرکت کنند.

 خواندن این کتاب سلام ای گل محمدی را به کودکان و نوجوانان علاقه‌مند به سرگذشت بزرگان دینی و پیامبران پیشنهاد می‌کنیم.

83722

  • گزیده کتاب سلام ای گل محمدی:

پاییز بوی خوبی می داد. مردم مدینه آن بو را خیلی دوست داشتند. حالا بعد از چند ماه هوای گرم و آزار دهنده، پاییز هوای خنک و دلچسبی به آن ها هدیه داده بود.

  • برشی دیگر از کتاب:

محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) کودکی سه ساله بود. از زمان شیرخوارگی پیش دایه اش حلیمه زندگی می کرد.

خانه حلیمه در کوهستانی خوش آب و هوار قرار داشت. از آن کوهستان تا مکه راه زیادی بود.

یک روز صبح زود پسران حلیمه آماده شدند تا به جایی دور بروند.

او از حلیمه پرسید: «مادر جان، برادرهایم هر روز به کجا می روند؟»

حلیمه صورت مثل گل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)  را بوسید. مثل همیشه بویی خوش میداد.

خوش حال شد و جواب داد: «پسرم، آن ها گوسفندان را به صحرا می برند تا علف بخورند.»

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)  پرسید: «چرا من با آن ها نمی روم؟»

حلیمه با مهربانی گفت: «دوست داری تو هم با آن ها بروی؟»

محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)  جواب داد: «بله!»

فردا صبح حلیمه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)  را آماده کرد. به موهایش روغن مالید و به چشم هایش سرمه کشید؛ بعد گردنبندی را برای مخافظت از او به گردنش بست. آن گردن بند یک مهره داشت. عرب ها اعتقاد داشتند آن مهره از بچه هایشان مواظبت می کند تا در بیرون از خانه برایشان اتفاق بدی نیفتد.

محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فوری آن گردن بند را از گردن خود درآورد و به حلیمه گفت: «مادر جان! (از این مهره ها کاری ساخته نیست) آن کسی که با من است (یعنی خدای بزرگ) از من نگهداری می کند.»

– فایل پی دی اف کتاب جهت دانلود:

سلام ای گل محمدی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.