معرفی کتاب «سرود سرخ انار» به قلم الهه بهشتی
به مناسبت نهم ربیع الاول و آغاز امامت منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عجلاللهتعالیفرجه) یک کتاب برای مطالعه پیشنهاد میشود:
«سرود سرخ انار» داستان بلندی به قلم الهه بهشتی است که برمبنای یکی از ملاقاتهای افراد با امام زمان عجلاللهتعالیفرجه در هشت قسمت نوشته شده است.
اصل این واقعه در کتاب بحارالانوار ثبت شده که نشان از یاری و کرامت اهل بیت علیهمالسّلام و به ویژه امام زمان علیهالسّلام به افراد است.
این کتاب، داستانی از ماجرای انار و حیله وزیری است که سعی دارد با استفاده از این میوه به تخریب شیعه بپردازد و به صورت مفصل داستان انار و گرفتاری شیعیان و یاری امام وقت عجل الله تعالی فرجه به آنان را بیان میکند.
_ خلاصه و اجمالی از کتاب بر این قرار است:
( یک شهر شیعهنشینی است که حاکم اهل سنتی دارد که مخالف اهلبیت است.
حکومت تصمیم میگیرد تمام شیعیان این شهر را نابود کرده یا آنها را سنی کنند. وزیر این حاکم نقشهای میکشد و یک اناری که روی آن اسامی خلفای سهگانه حک شده به علمای شیعه شهر نشان میدهد و میگوید این نشان حقانیت ماست که به خواست خدا روی اناری که بر درخت بوده این اسامی حک شده. دلیل حقانیت شما چیست؟
این علما در اوج شگفتی و ناامیدی ۳ روز مهلت میخواهند تا جواب این مسأله را بیابند و در غیر این صورت تمام شیعیان شهر یا باید نابود شوند یا سنی شوند.
این علما بهترین مؤمنان شیعه را انتخاب می کنند تا….)
_ برشی از کتاب:
«در این زمان که من، محمّد بن عیسی این روایت را به حکم شیخ ذاکر مینویسم، یعنی سنه ۱۰۶۰ هجری قمری، حاکمی بر سرزمین ما حکومت میکند که در دشمنی با شیعیان از حاکمان پیشین، دستی قویتر دارد و بدتر از او، وزیرش است که گویی همه لذّتش از دنیا، اذیت و آزار ما شیعیان است؛ چه به صورت آشکار، با گرفتن مالیاتهای سنگین و محدود کردن تجارت و صدور احکام ناروا و چه در نهان با آتش زدن باغهای شیعیان و غرق کردن قایقها و کتک زدن و هتک حرمتِ علما و بزرگان شیعه، به دلایل واهی.
دعای ما همواره این است که یا شرّ این حاکم ظالم از سر ما کنده شود یا به راه راست هدایت شود که البته با تعصّبی که در مذهبش دارد، بعید است.
چند روز پیش خبر آوردند که حاکم، بزرگان بحرین را شبانه به کاخش دعوت کرد تا معجزهای را نمایش دهد.
من نیز جزء دعوتشدگان بودم.
از وقتی دعوتنامه به دستم رسید، دلشوره عجیبی در دلم افتاد؛ آن قدر که صبحانهای که خورده بودم، جای آنکه هضم شود، مثل سنگی بر معدهام سنگینی میکرد.
ناهار هم نخوردم؛ زیرا نه میلش را داشتم و نه میخواستم دوباره معدهام را به آشوب صبح بِکشم.
نزدیک غروب، رئوف همسرم که خدا او را رحمت کند، شیر و تکهای نان برایم آورد و گفت: «بخور! معدهات را آرام میکند».
گفتم: «میل ندارم».
در چشمانم خیره شد، پرسید: «چرا این قدر دلواپسی؟»
گفتم: «چرا نباشم، در حالی که میدانم حاکم و وزیر، باز توطئهای در سر دارند که مایه آزار و اذیت ما خواهد شد».
_بخشی دیگر از کتاب:
« حاکم لباس مجلّلی پوشیده بود و روی تخت لَم داده بود.
از همان آغاز که ما را دید، نیشخندی بر لب داشت.
وزیر شاد و سرحال به این سو و آن سو میرفت و پیدا بود که از خوشیِ آنچه میخواهد آشکار کند، در پوست خود نمیگنجد.
سرانجام حاکم به سخن درآمد:
«اینجا نشانهای است بر حقّانیت مذهب ما و ردّ مذهب شما. نشانهای بر حقّ و برآمده از دل طبیعت تا به شما نشان دهد که گمراهید و گمراه بودهاید و اگر بر همین راه اصرار ورزید، گمراه خواهید ماند».
خدمتکار به اشاره وزیر، سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد….
شیخ با دستی لرزان انار را برداشت و آن را از نزدیک نگاه کرد و بهت زده به آن خیره شد. بهت او، خنده حاکم و وزیر و درباریان را درآورد. رنگ و روی پریده شیخ بر ترس ما افزود.
انار دست به دست میشد، تا به من رسید.
دقیق نگاه کردم و دیدم که دور تا دور انار نوشته شده است: «لا إله إلّا الله محمّداً رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله.»
حاکم قهقهه زنان گفت: «می بینم که از بُهت آنچه میبینید، سخت در فکر فرو رفتهاید. حق دارید. دور نمیبینم که با دیدن این معجزه، گروه گروه به مذهب ما درآیید و مذهب خود را انکار کنید و از اینکه دیر به راه راست درآمدهاید، متأسف باشید».
و ادامه ی ماجرا که به علمای شیعه سه روز مهلت فکر کردن میدهند تا تصمیم خود را بگیرند…»
_ گزیدهای دیگر :
حاکم گفت: و اگر هیچ یک از این دو راه را قبول نکنید، مردانتان را میکُشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت میگیریم و اموالتان نیز به تملک حکومت درخواهد آمد…
با حالی زار از قصر حاکم خارج شدیم. هیچ وقت چنان احساس حقارت نکرده بودم.
دیگران نیز همین احساس را داشتند. شیخ میان ما ایستاد و گفت…
_گزیده دیگر:
اشک به چشمم آمد. گفتم: «والله که از همه جا بریده بودم و در اوج ناامیدی متوسل به آن امام «عج الله تعالی فرجه شریف» شدم. چهل شب نمازحاجتم به سر نیامده بود که حضرتش به خوابم آمد و گل یاس سفیدی به دستم داد و گفت: فرزندت را ببوی. حالا چه کسی بهتر از او میتواند به دادمان برسد؟»
همه به گریه افتادیم. حامد به پیشانی خود زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «عجب مؤمنی هستم من! بی آنکه یاد اماممان باشم، به فکر تقیه و نجات جان و اموالم بودم.»
سعد دست دور شانه حامد حلقه کرد و گفت: «برادر! خودت را ناراحت نکن، همه ما خیلی دیر به یاد امام افتادیم. آفرین بر تو محمد که راه صواب را پیشنهاد دادی.»
_ گزیده کتاب :
هر چقدر تقلا میکردم تا از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمجتر به مغزم میچسبید و صورتِ کبود رئوف، پیش چشمم واضحتر میشد و تصور به کنیزی رفتنش، تیره پشتم را میلرزاند.
فریاد زدم: «العفو ای امام! برای استعانت از تو آمدهام؛ اما چنین دل و فکرم از تو غافل است.»
به تضرع افتادم که: «ای خدای کریم، بر من رحم کن! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیزتر از آنها به دلم بنشیند.»
و سجده کردم چنان گریه کردم که نفسم گرفت.
_ گزیده کتاب :
از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمیآمد و بدنم از سرما بیحس شده بود؛ اما اشکم یک سره میآمد و دلم آرام نمیگرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم. فقط او را می خواستم. دلم برایش میتپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش، هیچ نپرسم و در پایش بمیرم. در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشت و بس.
از سرما بیحس بودم. شاید تا لحظهای دیگر از حال میرفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم. فکر کردم آفتاب درآمد؛ اما خورشید که روبرویم است؛ نه پشت سرم! حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است؛ اما سنگینی دستی بر شانهام نشست. به خود آمدم. سربلند کردم و مردی را دیدم بلندقامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود، مرا مینگریست. به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم.
_گزیده کتاب :
امام گفت: «بدان ای محمد! که من به ماجرای زندگی شما کاملاً آگاهم و از آزار دشمنان بر شما باخبرم؛ اما فراموشتان نمیکنم، وگرنه دشمنان، شما را در فشار میگذاشتند و نابودتان میکردند.
حالا بیا من تو را بازمیگردانم و آنچه باید انجام دهی، یادت میدهم.»
_گزیدهای دیگر از کتاب :
«شیخ ذاکر مرا مکلف کرده که این حکایت را بنویسم و آن را در نسخههای بسیار تکثیر کنم و به سایر بلاد برای مسلمانان بفرستیم تا همه دریابند که ما توانستیم اجرمان را بگیریم، از عشقی که به ائمّه (علیهم السلام) می ورزیم و بدانند که از چه مصیبت عظیمی رهایی یافتهایم.
بر تو که میخوانی و میشنوی، نیز واجب است که آن را برای دیگری نقل کنی تا این ماجرای عظیم وسعت یابد؛ آن چنان که خواست بر حقّ امام عصر(عج) است. باشد که در روز قیامت راه نجاتی برای همه ما گردد، انشاءالله.»
_ در قسمت پایانی این کتاب نیز آمده است:
«حاکم نام دوازده امام شیعه را برد و به ولایت آنها شهادت داد.
با شیخ از کاخ حاکم بیرون آمدیم. تا رسیدن به خانه شیخ، کلمهای حرف نزدیم. بازویم را گرفته بود. صورتش آرامش عجیبی داشت و چشمانش برق میزد.
گفتم: شک دارم لیاقتش را داشته باشم. خم شد شانهام را بوسید و گفت: چه کسی لایقتر از تو که هم اهل کتابی، هم خط خوش داری و مهمتر از همه، واسطه این فیض عظیمی.
گفتم: (سعی میکنم چنان بنویسم که باید…)
دستانم را گرفت و گفت: از حس و حالت بنویس، از لحظه لحظهای که بر تو رفته. از روز اول تا به الآن. بگذار همه کسانی که حکایت را میخوانند، بفهمند مؤمن واقعی کیست؟».
فاطمهالناز یوسفی
ثبت دیدگاه