عروسی ما با وساطت شهدا شکل گرفت
15 فروردین 1401 - 8:01
شناسه : 48913
4

عروسی ما با وساطت شهدا شکل گرفت عاقد منتظر «بله» من بود. گفتم با اجازه از ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) و امام رضا(ع)، با اجازه پدر و مادر و «داداش رضا»، به مدد گوشه چادر مادر سادات بله! طولانی بود ولی همانی بود که می‌خواستم. گروه زندگی؛ زینب نادعلی:‌ به تاریخ تولدش سکه، زمین […]

پ
پ

عروسی ما با وساطت شهدا شکل گرفت

عاقد منتظر «بله» من بود. گفتم با اجازه از ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) و امام رضا(ع)، با اجازه پدر و مادر و «داداش رضا»، به مدد گوشه چادر مادر سادات بله! طولانی بود ولی همانی بود که می‌خواستم.

عروسی ما با وساطت شهدا شکل گرفت

گروه زندگی؛ زینب نادعلی:‌ به تاریخ تولدش سکه، زمین و یا خانه و… هیچ کدام را نمی‌خواست فقط گفت چند کتاب ساده مهریه ام باشد. شاید تمام آن کتاب ها را ۱۰۰ هزار تومان خریدند. بعد از محرمیت شان راهی باغ کتاب شدند و چند جلد کتاب از زندگی‌نامه شهدا خریدند. این روایت عاشقی زوجی نیست که سال های دور به هم رسیده باشند. یا روایتی از ازدواج های دوران جنگ! این داستان سادگی دختر دهه هشتادی ای است که اواخر سال پیش زندگی اش را همین‌قدر ساده شروع کرد. زهره و محمدجواد زوجی اند که این بار قرار است مسیر به هم رسیدن شان را برای‌مان بازگو کنند. آنچه در ادامه می‌خوانید گفته های زهره، عروس روایت ما است.

قول و قراری با یک شهید!

۱۹ سالم بود و تک دختر خانواده بودم. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد در این سن و این‌قدر ساده ازدواج کنم! در خلوتم با شهید مدافع حرم، سیدرضا طاهر درددل می‌کردم و از او می‌خواستم واسطه شود تا با فرد مومنی ازدواج کنم. بهش می‌گفتم خودت باید برایم برادری کنی، می‌خواهم شما همسرم را تایید کنی.

از آخرین باری که با شهید قول و قرار گذاشته بودم چند روز گذشته بود که یکی از دوستان پدرم بعد از چند سال با او تماس گرفت. مدت کوتاهی باهم همکار بودند و حالا بعد از چند سال زنگ زده بود و حالش را می‌پرسید. در میان حرف هایشان هم پرسیده بود دخترت بزرگ شده؟! ازدواج می‌کند؟!

از همان تماس اول، پدر همسرم نگران هزینه های ازدواج بود. می‌گفت سطح درآمدشان معمولی است و پس‌انداز زیادی ندارند اما پدرم گفتند ایمان و اخلاق مهم است.ثروت ملاک نیست. پدرم با خیلی از پدرهای دیگر فرق داشت. همیشه به من یاد داده بود که پول ملاک نیست وباید در دار و ندار همسر کنارش باشی. اما به شرطی که کسی را انتخاب کنی که دنیا و آخرتت با او آباد باشد.

با موافقت پدرم قرار شد مادر آقا محمد جواد با مادرم تماس بگیرد. چند روز بعد تماس گرفتند و مادرم خیلی از برخوردشان خوشش آمده بود. می‌گفت خانم با کمالاتی است و گفته تصمیم با جوان‌ها است! خانواده من اعتقاد داشتند که در مسئله ازدواج، تصمیم دختر و پسر ملاک است و خانواده ها باید فقط نظارت داشته باشند که انتخاب درستی صورت بگیرد.

تو خیلی برادری، خیلی!

مادرشان درباره آقا محمدجواد گفته بود طلبه است و هنوز کاری ندارد. متولد شهریور سال ۷۸ است. ساکن ساری است اما آمل درس می‌خواند و فقط آخر هفته ها برمی‌گردد. خنده‌ام گرفته بود از این فاصله خانه شان تا حوزه. آخر من هم قائمشهری بودم اما حوزه بابل درس می‌خواندم. قرار شد هفته دیگر به منزل‌مان بیایند اما به خاطر آقا محمدجواد که می‌خواست فرداشب برگردد آمل، اصرار کردند که زودتر بیایند. بالاخره قبول کردیم که فردا همدیگر را ببینیم.

خیلی زودتر از آنچه که فکر می‌کردم عقربه ها جلو رفت و آمدند. خانواده شان به دلم نشسته بود. مادرشان محجبه بود و پدرشان هم جانباز. قرار شد با آقا محمدجواد برویم در اتاق و صحبت کنیم. وارد اتاقم که شد تصاویر شهدا روی دیوار اتاق توجه اش را جلب کرد. حرف از شهدا شد. حرف از خودمان. برایش ارادتم به شهید طاهر جالب بود. در دلم با شهید حرف زدم و گفتم حتی روز خواستگاری هم باید حرف از شما باشد. توخیلی برادری، خیلی!

وساطت به سبک شهدا!

چند هفته باهم حرف زدیم و مشاوره رفتیم. تقریبا به این نتیجه رسیده بودیم که مناسب هم هستیم تا اینکه یک شب به خانه شان دعوت شدیم. نمی‌دانم چه شد که خانواده ها تصمیم گرفتند همان‌جا صیغه عقد موقت را بخوانیم و محرم شویم. من مخالفتی نداشتم اما وقتی نگاه به چهره محمدجواد کردم دو دلی را دیدم.گویا دلش نمی‌خواست خطبه خوانده شود. به مادرش گفتم خودش راضی است؟ گفت بله ما باهم از قبل صحبت کرده بودیم. ولی این را از چهره اش نمی‌خواندم. حتی نیامد کنارم بنشیند که صیغه را بخوانیم. دلم رضایت نمی‌داد.دیدم خودش حرفی نمی‌زند گفتم می‌شود امروز صیغه را نخوانید؟ خانواده ها قبول کردند. رفتیم در اتاق که حرف بزنیم. ازش ناراحت بودم و حتی عصبانی. جواب اش این بود: دلم می‌خواست طور دیگری برگزار شود و آماده اش نبودم فقط همین!

ناراحتی ام تا مسیر برگشت هم ادامه داشت حتی جواب پیامک هایش را هم نمی‌دادم. گفتم نیاز دارم دوباره درباره این ازدواج فکر کنم. خیلی ناراحت شد. دیگر پیامی نداد. وقتی رسیدیم خانه نشستم کنار مادرم و از محمدجواد گفتم؛ از اینکه چقدر از دستش ناراحتم! مادرم گفت عیبی ندارد می‌رویم سر مزار یکی از شهدا خطبه را می‌خوانیم. یک‌دفعه دلم نرم شد و گفتم سر مزار شهید مدافع حرم، سید جواد اسدی می‌رویم! ولی به محمدجواد چیزی نگفته بودم. نگاه به صفحه گوشی کردم. دیدم پیام داده. حالش خوب نبود و رفته بود سر مزار سید جواد اسدی و گله کرده بود که خودش با دست خودش همه چیز را خراب کرده. تا این را گفت جا خوردم. دیگر رمز بین نرم شدن دلم و اینکه به دلم افتاد برویم سر مزار سید جواد و رفتنش به آنجا را پیدا کردم. گفتم تو که رفتی آنجا سید جواد هم صدایت را شنید و قلب من را نرم کرد. محرم می‌شویم ولی کنار سید جواد!

مهریه ای به وسعت چند کتاب!

آشنایی داشتیم در مشهد که طلبه بود و اتفاقا سید هم بود. قرار شد تماس تصویری بگیریم و او از حرم امام رضا(ع) صیغه محرمیت را بخواند و من هم کنار مزار سید جواد بله را به همسرم بگویم.
مشهد!.. سیدجواد!… از نظر من این ها هیچکدام اتفاقی نبود! من و محمدجواد هردو نذری امام رضا(ع) بودیم. بیست سال پیش، مادرم باردار نمی‌شد و دکتر گفته بود در یک صورت باردار می‌شوی آن هم با معجزه! ماجرا برمی‌گردد به بارداری مادرم و خواب امام رضایی دیدن. اما محمدجواد هم از آقا عنایت دیده بود. گویا وقتی بچه بوده مریض بوده و دارو مصرف می‌کرده پدرش او را می‌برد حرم و داروهایش را دور می‌ریزد. به آقا می‌گوید شفای پسرم را از تو می‌خواهم.. از آن روز به بعد محمدجواد شفا پیدا می‌کند.
حالا ما دو تا دلداده آقا امام رضا(ع) نشسته بودیم رو به روی حرمش که عاقد به واسطه تماس تصویری نشان مان می‌داد. نگاه به گنبد کردم و دعا کردم. عاقد مهریه را پرسید.گفتم یک دسته گل نرگس و زیارت سه شهید مدافع حرم که قرار شد من را با خودش ببرد. اما عاقد گفت حتما باید مبلغی را معین کنیم. من گفتم پول یا سکه نمی‌خواهم چند کتاب از زندگی نامه شهدا کافی است.

شهدا خودشان برای مراسم مان تدارک دیده بودند

یک روز محمدجواد بین حرف هایش گفت همیشه آرزو داشتم که روز ولادت حضرت زهرا(س) عقد کنم. من هم از زمان آشنایی مان گفته بودم عقدمان مزار شهید سید رضا طاهر باشد. آخر از او خواسته بودم همسر مومنی نصیبم کند و من هم سر مزار ایشان مراسم عقد بگیرم. تاریخ مراسم شد ۳ بهمن ۱۴۰۰، روز ولادت حضرت زهرا(س)، سر مزار شهید مدافع حرم سید رضا طاهر.
برنامه ریزی ها برای مراسم شروع شد. همسرم می‌گفت یکی از دوستانش را دعوت می‌کند تا مولودی بخواند. اما من خواب فرد دیگری را دیدم که در مراسم مان از امام حسن(ع) می‌خواند. او را می‌شناختم. هم‌محله ای شهید سید رضا طاهر بود. خیلی دوستش داشت و می‌گفت صدای خیلی خوبی دارد. وقتی بیدار شدم نمی‌دانستم به همسرم بگویم یا نه؟! می‌ترسیدم ناراحت شود. ولی هر طور که بود گفتم. تعجب کرد. گفت با رفیقم صحبت کردم و هرچی اصرار کردم گفت نمی‌تواند بیاید و صدایش مناسب مراسم ما نیست. فهمیدیم «داداش رضا» حتی مولودی خوان را هم خودش انتخاب کرده.

به مدد گوشه چادر مادر سادات؛ بله!

به دوستم سپردم که با سلیقه خودش سفره عقد را بچیند. آینه عقدم دورش طرح کاشی حرم امام رضا(ع) بود و رویش صلوات خاصه نوشته بود. حتی کیکم هم مزین بود به السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. مهر عقدم هدیه مشهد بود و تسبیح کنارش هم هدیه همسر شهید. عکس های شهدا را روی سفره چیده بود و همین حس خوبی به من می‌داد.. یک سفره معنوی و سنتی. عاقد منتظر «بله» من بود. گفتم با اجازه از ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) و امام رضا(ع)، با اجازه پدر و مادر و «داداش رضا»، به مدد گوشه چادر مادر سادات؛ بله! طولانی بود ولی همانی بود که می‌خواستم. نگاه کردم به مزار داداش رضا و گفتم دیدی آمدم! سجاده آوردند و شروع کردیم به نماز خواندن. عکاس هم عکس گرفت. شد مثل همان عکسی که داداش رضا با همسرش دارد.

وقتی خانواده شهید به مراسم عقدم آمدند

از زمان مجردی دوست داشتم خانواده شهید رضا طاهر در مراسم عقدم حضور داشته باشند. ولی آن روز، ولادت خانم بود و وقتی رفتیم دعوت‌شان کنیم گفتند سرشان شلوغ است و احتمالا نمی‌توانند حضور داشته باشند.دلم شکست. به مادرش گفتم داداش رضا خودش درست می‌کند تا بیایید مطمئنم! وقتی خطبه را خواندند نگاه کردم و دیدم آمده اند. از مادر شهید خواستم که بعد از مراسم برویم خانه شان. حالا ما بودیم و اتاقی که شهید خیلی دوست داشت. مادرشهید به ما قرآن هدیه داد. یک قرآن که صفحه اولش عکس شهید طاهر است.

درست است از نظر بعضی ها خیلی ساده ازدواج کردیم ولی برای من خیلی با ارزش است. داریم سعی می‌کنیم با وجود همه مشکلات، مبارز باشیم برای خدا. وقتی من ناراحتم همسرم می‌گوید امتحان الهی است حواست باشد! وقتی همسرم از اوضاع اقتصادی ناراحت است می‌گویم خدا دارد نگاه می‌کند از امتحانش سربلند بیا بیرون! همین برای ما شیرین است. همین که شهدا برای‌مان عروسی گرفتند.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.