شهد عشق از طنز جبهه
شب، توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم.
شب مهتابی زیبایی بود.
فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنید، تنبل میشین.
به جای این کار، برید اول خط، یک سری به بچههای بسیجی بزنید.
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که توی خط مقدم بود.
بچههای بسیجی، ابتکار خوبی به خرج داده بودند.
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازهٔ کلهٔ آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند،
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا میاره،
بعثیها، اون رو با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و نزنند.
اما برعکس! حالا این ما بودیم که خیال میکردیم که این سنگها همه کلهٔ رزمندههاست.
رزمندههایی که پشت خاکریز، کمین کردند و کلههاشون پیداست.
تو تاریکی شب، واقعاً مشخص نبود.
یک ساعت تمام با سنگها و کلوخها، سلام و علیک و احوالپرسی کردیم.
و به اونا حسابی خسته نباشید گفتیم و برگشتیم!
صبح وقتی بچهها، متوجه ماجرا شدند تا چند روز، بهمون میخندیدند.
ثبت دیدگاه