شهد عشق از طنز جبهه
07 اسفند 1401 - 18:59
شناسه : 57904
12

شهد عشق از طنز جبهه شب، توی سنگر نشسته بودیم و چرت می‌زدیم. شب مهتابی زیبایی بود. فرمانده اومد توی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنید، تنبل میشین. به جای این کار، برید اول خط، یک سری به بچه‌های بسیجی بزنید. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که توی خط مقدم بود. بچه‌های […]

پ
پ

شهد عشق از طنز جبهه

شب، توی سنگر نشسته بودیم و چرت می‌زدیم.
شب مهتابی زیبایی بود.

فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنید، تنبل میشین.

به جای این کار، برید اول خط، یک سری به بچه‌های بسیجی بزنید.

بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که توی خط مقدم بود.
بچه‌های بسیجی، ابتکار خوبی به خرج داده بودند.
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازهٔ کلهٔ آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند،
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا میاره،
بعثی‌ها، اون رو با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و نزنند.

اما برعکس! حالا این ما بودیم که خیال می‌کردیم که این سنگ‌ها همه کلهٔ رزمنده‌هاست.
رزمنده‌هایی که پشت خاک‌ریز، کمین کردند و کله‌هاشون پیداست.

تو تاریکی شب، واقعاً مشخص نبود.

یک ساعت تمام با سنگ‌ها و کلوخ‌ها، سلام و علیک و احوالپرسی کردیم.
و به اونا حسابی خسته نباشید گفتیم و برگشتیم!

صبح وقتی بچه‌ها، متوجه ماجرا شدند تا چند روز، بهمون می‌خندیدند.

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.