سلام ای دختر موسی بن جعفر
💠 لطف کریمه
🔻یه خونه کوچیک کلنگی بهم ارث رسیده بود. هرچی پول داشتم جمع کردم و دار و ندارمو فروختم تا بتونم اون خونه رو بسازم که از مستاجری در بیام.
شب شیفت خدمتم تو حرم بود. ماشین گچ از راه رسید و خالی کرد.
به پسرم سپردم مراقب باشه و تا صبح بالاسر مصالح باشه.
🔻رفتم حرم و توی کفشداری، مشغول خدمت بودم که بارون شدیدی گرفت.
نگران بودم که گچها زیر بارون خراب بشن. اون موقع هم تلفن نداشتیم که زنگ بزنم و پسرمو آگاه کنم.
همکارم که میدونست دیگه پولی برام نمونده گفت من هستم، تو برو یه سری به خونه بزن و برگرد.
🔻از اونجایی که حرم خیلی شلوغ بود، دلم نیومد برم. گفتم توکل بر خدا ان شاءالله که چیزی نمیشه.
شیفت خدمتم تموم شد.
🔻با عجله و نگرانی رفتم سمت ساختمون. دیدم که روی گچها فقط یه کمی نم داره.
از پسرم پرسیدم که موقع بارون چطور شد؟
گفت این طرف، خیلی بارون نیومد و فقط در حد چند قطره بارید.
✅اونجا بود که دیگه ایمان پیدا کردم حضرت معصومه خادماشو فراموش نمیکنه.
ثبت دیدگاه