صدای بیکسی از این دیار میآید
به خواب دیدهام؛ امشب قرار میآید
خزان عُمر مرا هم بهار میآید
شنیدهام به تلافیِ بوسهی گودال
برای دلخوشیام، بیقرار میآید
بیا بساط پذیراییام همه جور است
همیشه شَه به سراغ ندار میآید
اگرچه یک یک انگشتها ز کار افتاد
برای شانه زدن که به کار میآید
چنان ز ترس زمین خوردهام که در گوشم
هنوز نعرهی آن نیزهدار میآید
ز تازیانه، لباسم چه راه راه شده
چقدر بر تن من لاله زار میآید
چه حرفها که در اینجا به دخترت نزدند
صدای بیکسی از این دیار میآید
سرت به نیزه که چرخید؛ قلب من هم ریخت
دوباره دور تو چندین سوار میآید
لبم ز چوب ستم پیشه، سختتر نَبُوَد
بیا که با تو لب من کنار میآید
ثبت دیدگاه