دل‌نوشته | شب نهم،حضرت ابوالفضل العباس(ع)
04 مرداد 1402 - 23:33
شناسه : 62448
4

شب نهم،حضرت ابوالفضل العباس(ع) علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک کیسویِ دختـرکِ منتظرش، ریخت به هم تیر را با سـرِ زانوش کشید از چشمش حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم […]

پ
پ

شب نهم،حضرت ابوالفضل العباس(ع)

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیسویِ دختـرکِ منتظرش، ریخت به هم

تیر را با سـرِ زانوش کشید از چشمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم

قبل از آنیکه برادر برسد بالینش
پدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بود بیاید به سرش ام‌بنین
عوضش فاطمه آمد به سرش ریخت به هم

کِتف‌ها را که تکان داد، حسین افتاد و
دست بگذاشت به رویِ کمرش، ریخت به هم

خواست تا خیمه رساند، بغلش کرد، ولی
مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم

نه فقط ضرب عمود آمد و ابرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیر بود و تبر و دِشنه، ولی مادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـرِ نیزه ز پهلو سرش آویزان بود
آه بـا سنگ زدند و گذرش ریخت به هم

(حسن لطفی)

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.