خاطراتی از شهدا
20 آذر 1402 - 19:26
شناسه : 66728
6

خاطراتی از شهدا  در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت، مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگی‌مان بکاهد که علی‌اصغر ابراهیمی گفت: من نمی‌خورم! با اصرار فراوان، علتش […]

پ
پ

خاطراتی از شهدا

20231211_191947Xmufaao

 در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت، مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگی‌مان بکاهد که علی‌اصغر ابراهیمی گفت: من نمی‌خورم! با اصرار فراوان، علتش را جویا شدم!

رو به من کرد و گفت: «با خود عهد کرده‌ام که چیزهای غیرضروری را بدون همسرم استفاده نکنم.»!
بالاخره من دوغ خریدم و خوردم و علی‌اصغر تنها آب خورد.

📚 کتاب شوق وصال، شهید علی‌اصغر ابراهیمی

 شادی روح شهدا صلوات

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.