ثروتمند زندگي کنيم به جاي آنکه ثروتمند بميريم
25 شهریور 1401 - 20:07
شناسه : 52843
3

داستانی کوتاه به نقل از چارلی چاپلین در بخش چاره اختصاصی : چارلی چاپلین می‌گوید : وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بليط سيرک ايستاده بوديم. جلوي ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند. به نظر مي رسيد وضع مالي خوبي نداشته باشند. شش بچه مودب که همگي زير دوازده سال […]

پ
پ

داستانی کوتاه به نقل از چارلی چاپلین در بخش چاره اختصاصی :

چارلی چاپلین می‌گوید :

وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بليط سيرک ايستاده بوديم.

جلوي ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند. به نظر مي رسيد وضع مالي خوبي نداشته باشند. شش بچه مودب که همگي زير دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عين حال تميـز پوشيده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند…

وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: چند عدد بليط مي خواهيد؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بليط براي بچه ها و دو بليط براي بزرگسالان. متصدي باجه، قيمت بليط ها را اعلام کرد .

پدر به باجه نزديکتر شد و به آرامي از فروشنده بليط پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟!متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرک بودند.

معلوم بود که مرد پول کافي نداشت. و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد . ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک اسکناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…

بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سيرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم و آن زيباترين سيرکي بود که به عمرم رفته بودم.

 

ثروتمند زندگي کنيم به جاي آنکه ثروتمند بميريم.

 

▪درسی از یک زندگی عاشقانه

 

▪چارلی چاپلین می‌گوید :

وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بليط سيرک ايستاده بوديم. جلوي ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند. به نظر مي رسيد وضع مالي خوبي نداشته باشند. شش بچه مودب که همگي زير دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عين حال تميـز پوشيده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند…

وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: چند عدد بليط مي خواهيد؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بليط براي بچه ها و دو بليط براي بزرگسالان. متصدي باجه، قيمت بليط ها را اعلام کرد .

پدر به باجه نزديکتر شد و به آرامي از فروشنده بليط پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟!متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرک بودند.

معلوم بود که مرد پول کافي نداشت. و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد . ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک اسکناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…

بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سيرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم و آن زيباترين سيرکي بود که به عمرم رفته بودم.

ثروتمند زندگي کنيم به جاي آنکه ثروتمند بميريم.

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.