عمل خالصانه
شخصی از اهالی بصره میگوید؛
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم، چیزی برای خوردن نداشتیم.
بسیار در برابر گرسنگی صبر کردم… پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و به جای دیگری بروم!
در راه، یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
او دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت؛ برو و به خانوادهات بده!
به طرف خانه راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر، یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند، چیزی به او بده خدا حفظت کند!
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم…
گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم، چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند!
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمیگشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم
که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای!
در خانهات، خیر و ثروت است!
گفتم: از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان درباره تو و پدرت میپرسد و ثروت فراونی دارد.
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل، مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بیپول و ورشکست شد!
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان . و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده است!
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم.
در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم.
مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم
ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد!
کم کم عجب و خودپسندی و غرور، وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم!
شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند
و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند!
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.
گناهانم را در کفهای و نیکیهایم را در کفه دیگر قرار دادند.
کفه نیکیها بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از کارهای خوبم که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر کار خوب، شهوت پنهانی وجود داشت،
از شهوتهای نفس مثل: ریاء، غرور، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش،
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم …
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده!
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.
سپس آن را در کفه نیکیهایم گذاشتند و گریههای آن زن را بخاطر کمکی که به او کرده بودم، در همان کفه قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت.
ثبت دیدگاه