حکایتی از گلستان سعدی
نگاه به زيردست و شکرانه خدا
هرگز از سختی و رنجهای زمان نناليده بودم، و در برابر گردش دوران، چهره در هم نکشيده بودم، جز آن هنگام که کفشهايم پاره شد، و توان مالی نداشتم که برای خود کفشی تهيه کنم.
*با همين وضع با کمال دلتنگی به مسجد جامع کوفه رفتم، ديدم که پاهای يک نفر قطع شده و پا ندارد. گفتم: اگر من کفش ندارم، او پا ندارد، از اين رو بر نداشتن کفش صبر کردم.
*مرغ بريان به چشم مردم سير
*کمتر از برگ تره بر خوان است
*و آنکه را دستگاه و قوت نيست
*شلغم پخته، مرغ بريان است
*آری هر کس بايد در امور مادی به زيردست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسيار بنمايد.
ثبت دیدگاه