بهلول و قاضی حیلهگر
آوردهاند که شخصی، عزیمت حج نمود و چون فرزندان صغیر داشت، هزار دینار طلا نزد قاضی بـرده و در حضور اعضاء دارالقضاء، تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر، مرا اجـل در رسـید، شـما وصـی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم، این امانت را خودم خواهم گرفت.
وقتی به سفر حج عزیمت نمود، از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او بـه حـد رشـد و بلـوغ رسیدند، امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند.
قاضی گفت: بنابر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده، هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم. بنابراین فقط صد دینار به شماها میتوانم بدهم.
ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند. قاضی کسانی که در محضر حاضر بودند در آن زمان که پدر بچهها، پـول را تـسلیم وی کـرده بـود را حاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچهها، هزار دینار طلا به مـن داد و وصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفت، هرچه دلم خواست از این زرها به فرزنـدان او بـدهم؟
آنها همه گواهی دادند که چنین گفته بود.
پس قاضی گفت: الحال بیش از صد دینار به شماها نخواهم داد.
آن بیچارهها متحیر ماندند و به هـرکس التجا مینمودند، آنها هم براي این حیله شرعی، راهی پیدا نمینمودند تا این خبر به بهلول رسید.
بچهها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمیدهی؟
قاضی گفت: پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمـیدهم.
بهلول گفت: اي قاضی آنچه تو میخواهی نهصد دینار است بـرحـسب گفتـه خـودت. بنـابراین الحال که تو نهصد دینار میخواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده؛
الحال همین نهصد دینار که خودت میخواهی به فرزندان آن مرحوم بـده کـه حـق آنهاسـت.
قاضـی از جواب بهلول متحیر شد و ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید!
ثبت دیدگاه