لبخند زاگرس هر شب، قوطی وازلین را میآورد و پای کرسی، دستان پینه بسته و ترکخوردهاش را چرب میکرد. یک دستمال پارچهای دور دستانش میپیچید که لحاف را چرب نکند. اذان صبح که برای نماز بیدار میشد، اول کمی گِل سرشوی به دستانش میمالید و بعد وضو میگرفت. تمام روز در مزرعه پابهپای پدربزرگ کار […]
مقاومت در مقابل خواستههای نفسانی مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گرانقیمتی را در رودخانهای پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. آن مرد، کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود. مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد […]