دشمن دانا به از نادان دوست در گذشتهها، حاکمی مهربان و دلسوز بر شهری حکومت میکرد که بسیار ضعیفان را یاری میکرد و مانع از زورگویی افراد ثروتمند میشد به طوریکه دشمنان زیادی پیدا کرده بود و چندین بار قصد جانش را کردند. پادشاه قصه، همسری مهربان داشت که همیشه پادشاه را از خیانت اطرافیانش […]
همه چیز دست خداست پادشاهی به نجّارش گفت: فردا اعدامت میکنم نجار اون شب نمیتونست بخوابه همسرش بهش گفت: مثل هرشب راحت بخواب همه چیز دست خداست و خدا خیلی بزرگه حرف همسرش، آرامشی به دلش انداخت و چشماش سنگین و خوابید … صبح که صدای پای سربازها رو شنید با ناامیدی به همسرش نگاه […]
نشانه شخصیت هرکس داستان مرد نابینا مردی نابینا، زیر درختی نشسته بود! پادشاهی از سرزمین دیگر در حال رفتن به پایتخت پادشاهی آن سرزمین نزد او آمد، و با لحنی احترامآمیز گفت: از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ *پس از او، نخستوزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، […]
شرط ارزش كارهای خوب همسر پادشاهی، دیوانهای را دید كه با كودكان بازی میكرد و با انگشت بر زمین خط میكشید. پرسید: چه میكنی؟ دیوانه گفت: خانه میسازم. پرسید: این خانه را میفروشی؟ گفت: میفروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه، مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند. […]
سهم مشخص هر یک از انسانها روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت، تا این که به روستایی رسید، کمی در آنجا توقف کرد تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت: بساط طعام را آماده کنید کمی توقف میکنیم و سپس به راه خود ادامه میدهیم. پادشاه گفت: آن پیرمرد هم […]
ریشه یک ضربالمثل یک صبر کن و هزار افسوس مخور پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سالهای سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش، فرزندی نداده بود. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل، همه دست به دعا برداشتند و […]
معرفت نفس ▪️پادشاهی که یک پسر نازپرورده در دربار داشت، دید اگر تا آخر کار شاهزاده در این ناز و نعمت بماند، لیاقت جانشینی او را نخواهد یافت و روزی که به قدرت برسد، مردم را در زحمت میگذارد و به آنها زورگویی میکند. این بود که به مأمورانش دستور داد به بهانهی گشت و […]
خدا چه میخورَد؟ ﭼﻪ ﻣﯽﭘﻮﺷﺪ؟ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ روزی ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﮕﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﭘﺮﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ؟ ﭼﻪ ﻣﯽﭘﻮﺷﺪ؟ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﻋﺰﻝ ﻣﯽﮔﺮﺩﯼ… ﻭﺯﯾﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ… ﻭﯼ ﺭﺍ ﻏﻼﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ […]
خودت را بند عادتها و باورهایت نکن پادشاهی، دو شاهین گرفت و آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. اما یکی از آنها از روی شاخهای که نشسته بود، پرواز نمیکرد. پادشاه اعلام کرد: هرکس شاهین را درمان کند، پاداش خوبی میگیرد. کشاورزی، موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ […]