ای نوگل شکفته به بستان مصطفی بعد از تلاطم و غم و آشوب نینوا کنج خرابه با غم غربت شد آشنا یک کودک سهساله که قدش خمیده بود بیش از توان خود غم هجران کشیده بود دلتنگ دامن پدر و بغض در گلو از درد تازیانه و از زخم پا مگو میگفت عمهجان تو نداری […]
مادر پروانههای بیقرار نینوا رودها چشمان خیست را برابر داشتند آسمانها را نفسهایت مکدّر داشتند دستهایت در میان خانهٔ مولا وزید کودکان فاطمه انگار مادر داشتند موجها از بستر چشمان تو برخاستند ابرها از سوز دامان تو سر برداشتند خانه بیسقّا و چشمت خیس و اندوه تو را آن سحرگاهان بی فانوس باور داشتند بیعلمدار […]