برچسب » مادر

بهشت زیر پای مادرانه
1 سال قبل

بهشت زیر پای مادرانه

بهشت زیر پای مادرانه شهد عشق روز مادر بود… می‌دونستم آرمان یادش نمیره… اومد توی خانه پیشم؛ گفت: مامان چشمات رو ببند. گفتم: چی کار داری؟ گفت: حالا شما ببند. چشم‌هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم… گفتم: مادر نکن! دست‌هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق سرخ رو توی دستام […]

دل‌نوشته | شب جمعه
1 سال قبل

دل‌نوشته | شب جمعه

شب جمعه گوشه‌‌ای آرام گرفته بود سرش را تکیه داده بود به دیواری که طعنه می‌زد به بغض لحظه‌هایش باز یادش آورده بود هنوز نوای برادرش در پیچ و تاب گوشش می‌پیچید و دلش را از صفحه‌ی سرد زمین جدا می‌کرد گویا هنوز بود و نیمه‌شب تکیه زده به سنگر نوای یاحسین را زیر لب […]

دل‌نوشته | وفات حضرت ام‌البنین (س)
1 سال قبل

دل‌نوشته | وفات حضرت ام‌البنین (س)

وفات حضرت ام‌البنین (س) خوب بود این دم‌آخر پسرانت بودند! شرزه شیران جگردار جوانت بودند این زمین‌گیر شدن، علت خونین‌بالی‌ست سر بالین تو جایِ پسرانت خالی‌ست گفتن از بی‌کسی‌ات حال بکاء می‌خواهد مادر داغِ‌جوان‌دیده، عصا می‌خواهد چه بگویم؟! که از این بغض، صدا می‌گیرد چه‌کسی گوشه‌ی تابوت تو را می‌گیرد؟! گفتنش نیز به جان، غصه […]

دل‌نوشته | رفتنِ مادر خودش شفاست
1 سال قبل

دل‌نوشته | رفتنِ مادر خودش شفاست

رفتنِ مادر خودش شفاست قاری حسین(ع) و گریه‌کنِ فاطمه(س)؛ خداست در خانهٔ علی(ع) چه عزاخانه‌ای به پاست جانم فدایِ مجلسِ ختمی غریب که مهمان ندارد و پُر از اندوهِ بی‌صداست حتی “در”ی که سوخته، مرثیه‌‌خوان شده با اشک، همنشین شده و صاحبِ عزاست شاید حسن(ع) به زینبِ(س)آشفته حال گفت: گریه نکن! که رفتنِ مادر خودش […]

دل‌نوشته | این شعر دیگر طاقت غم را ندارد
1 سال قبل

دل‌نوشته | این شعر دیگر طاقت غم را ندارد

این شعر دیگر طاقت غم را ندارد انگار باید غصه تا آخر بماند چشمان زینب تا همیشه تر بماند یادت می‌آید که به من گفتی عزیزم اصلا نباید خانه بی‌مادر بماند؟ می‌میرم از این غصه بابایم چگونه تنها بدون تو در این سنگر بماند… بس بود سیلی تا که تو از پا بیفتی دیگر غلاف […]

خاطره‌ای مربوط به دوران کودکی
1 سال قبل

خاطره‌ای مربوط به دوران کودکی

خاطره‌ای مربوط به دوران کودکی خاطره من مربوط به دوران کودکی من است. من از بچگی به علت جو خانواده که مذهبی بودند و مادر و خواهر بزرگترم که نوجوان بود، چادری بودن، منم عاشق چادر بودم. شش سالم بود که بهانه‌ی چادر گرفتم اما چون جثه‌ی ریز و کوچکی داشتم و با چادر زمین […]

دل‌نوشته | ناله‌ی هل من معین
1 سال قبل

دل‌نوشته | ناله‌ی هل من معین

ناله‌ی هل من معین ای عمو تا ناله‌ی هل من معینت را شنیدم از حرم تا قتلگه، با شور جانبازی دویدم آنچنان دل بُرد از من بانگ هل من ناصر تو که آستینم را ز دست عمه‌ام زینب کشیدم فرصتی نیکو ز هل من ناصرت آمد بدستم تو کرم کردی که من در قلزم خون […]

ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ
1 سال قبل

ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ

ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻣﺮﺩﯼ به همسرش گفت: “نمی‌دانم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ خوبی ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﯾﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧﺰﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﺵ ﻛﻨﻢ”! همسرش ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: “ﻣﺎ ﻛـﻪ ۱۶ ﺳﺎﻝ ﺑﭽﻪ‌‌ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺁﺭﺯﻭ کن ﻛﻪ ﺑﭽﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ. ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ […]

تلنگر | این دفعه مهمان من!
1 سال قبل

تلنگر | این دفعه مهمان من!

این دفعه مهمان من! 🔹هفت یا هشت‌ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! 🔸پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً هم‌قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش. 🔹میوه و […]