برچسب » داستانک

نماز شب از ترس نه از ایمان و اخلاص…
1 سال قبل

نماز شب از ترس نه از ایمان و اخلاص…

نماز شب از ترس نه از ایمان و اخلاص… حاکمی، هر شب در تخت خود به آینده دخترش می‌اندیشید …که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد. در یکی از شب‌ها، وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات […]

چند روایت‌ زیبا پیرامون‌ ولادت امیرالمومنین علی صلوات‌الله علیه
1 سال قبل

چند روایت‌ زیبا پیرامون‌ ولادت امیرالمومنین علی صلوات‌الله علیه

چند روایت‌ زیبا پیرامون‌ ولادت امیرالمومنین علی صلوات‌الله علیه 💠ابوطالب(ع) صبر كن …!!! شب‌جمعه سیزدهم ماه‌ رجب، سال سی‌ام از عام‌الفیل بود. ثلثی از شب گذشته بود كه درد حمل بر فاطمه بنت اسد عارض شد. حضرت ابوطالب به او گفت: ناراحت به نظر می‌آیی؟ فاطمه گفت: احساس درد و ناراحتی دارم. حضرت، آن اسمی […]

روایت حضـرت امیرالمؤمنین از ابوذر غفاری
1 سال قبل

روایت حضـرت امیرالمؤمنین از ابوذر غفاری

روایت حضـرت امیرالمؤمنین از ابوذر غفاری روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می‌سوزد، خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند، چطور؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه، ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه‌ی او رفتند، چهار کیسه‌ی اشرفی به ابوذر دادند تا […]

در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
1 سال قبل

در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟

در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ عجیب‌ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب‌تر… امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هرکسی باید برگه‌ی خودش را تصحیح می‌کرد… آن هم نه در کلاس، در خانه… دور از چشم همه. اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم… نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، […]

در مقابل امام ساکت باش!
1 سال قبل

در مقابل امام ساکت باش!

در مقابل امام ساکت باش! در میان یکی از کاخ‌های مشبک و نورگیر متوکل، پرندگان رنگارنگ و متنوعش آنقدر می‌خواندند و جنب و جوش داشتند که سر و صدایشان نمی‌گذاشت صدای حاضران به گوش هم برسد. کبک‌های متوکل در میان کاخ، آزاد بودند و مدام با هم کلنجار می‌رفتند و متوکل با دیدن آنها، غرق […]

گندم نه، دینم را فروخته ام!
1 سال قبل

گندم نه، دینم را فروخته ام!

گندم نه، دینم را فروخته ام! صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم: «روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت […]

برخورد کریمخان زند با فرد متملّق و چاپلوس
1 سال قبل

برخورد کریمخان زند با فرد متملّق و چاپلوس

برخورد کریمخان زند با فرد متملّق و چاپلوس کریمخان زند پس از آن که به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به عنوان سر سلسله زندیه در سراسر ایران پیچید. روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم خان دستور داد از وی پذیرای […]

 ریاکاری هارون و بنای مسجد به نام خود!
1 سال قبل

 ریاکاری هارون و بنای مسجد به نام خود!

 ریاکاری هارون و بنای مسجد به نام خود! هارون‌الرشید در بغداد، مسجدی احداث کرد و بر سر در آن، نام خود را نوشت. روزی که برای بررسی به آن مسجد آمده بود، بهلول رسید و گفت چه ساخته‌ای؟ هارون گفت: خانه خدا را بنا کرده‌ام. بهلول گفت: دستور بده تا اسم مرا بجای اسم تو […]

گلها بوی مادرش را می‌دهند
1 سال قبل

گلها بوی مادرش را می‌دهند

گلها بوی مادرش را می‌دهند مادر…. مادر دختری، چوپان بود. روزها، دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می‌رفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره‌ها را با خود می‌برد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می‌کند و روی سنگی می‌گذارد و با […]