آتش برایم موجود خودخواهیست بچه که بودم، بابا که ما را بیرون میبرد، هر وقت سردمان میشد آتشی دست و پا میکرد… دودش چشمانم را میسوزاند، اما گرمایش را دوست داشتم. همان آتش میشد وسیله خوشگذرانیهایمان بابا روی زغالهایی که آتش حسابی آمادهاش کرده بود، مرغ را کباب میکرد و ما مینشستیم به تماشا … […]