خمپاره را رها كن برو دنبال توپخانه خاطرهای از شهیدحسن تهرانیمقدم به قلم شهید رشید در سنگر فرماندهی بوديم كه حسن وارد شد. جوانی ۲۱ ساله بود، نامهای را به دستم داد. پيشنهادی كه در نامه نوشته بود از يك نگرانی حكايت ميكرد و راهحلی برای آن ارائه كرده بود. بعدها ماجرای آن روز […]
خاطرهای مربوط به دوران کودکی خاطره من مربوط به دوران کودکی من است. من از بچگی به علت جو خانواده که مذهبی بودند و مادر و خواهر بزرگترم که نوجوان بود، چادری بودن، منم عاشق چادر بودم. شش سالم بود که بهانهی چادر گرفتم اما چون جثهی ریز و کوچکی داشتم و با چادر زمین […]
خاطره همسر شهید چمران از شب آخر حیات دنیوی هر وقت می رفت تهران (از اهواز)، روز بعد بر میگشت. امروز (٣٠خرداد۶٠) صبح رفت و عصری آمد تعجب کردم. گفتم چرا زود آمدی. گفت ناراحت شدی؟ – نه فقط تعجب کردم. گفت تا حالا دیده بودی من با هواپیمای خصوصی سفر کنم؟ ندیده بودم.. + […]