داری حسرت جمع میکنی بعد از مدتها، وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونه تا درو باز کرد خواستم عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه. سفره رو انداخت کف […]
سنگ حسرت گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هرکس هم برندارد باز هم حسرت میخورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر میداریم. وقتی […]