حکایتی بسیار زیبا و خواندنی با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط. يه زن و شوهر با ٤ تا بچهشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیطها رو بهشون گفت، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست […]