داستان انار

روزی حضرت زهرا علیهاالسلام، بیمار و بستری شد. علی علیهالسلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟ گفت: من از شما چیزی نمیخواهم. حضرت علی علیهالسلام اصرار کرد. فاطمه علیهاالسلام گفت: ای پسرعمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود. علی علیهالسلام فرمود: ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم. فاطمه علیهاالسلام گفت: اکنون که من را سوگند دادی میگویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است. حضرت علی علیهالسلام برخاست و برای فراهم نمودن انار از منزل بیرون رفت. در راه با چند نفر از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسید: انار در کجا پیدا میشود؟ آنها گفتند: یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود. حضرت به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیهالسلام افتاد، علت آمدن آن حضرت را پرسید؟ علی علیهالسلام ماجرا را گفت و افزود که برای خریداری انار آمدهام. شمعون گفت: چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروختهام. همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را میشنید، به شوهرش گفت: من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگها پنهان کردم. آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت علی علیهالسلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است. امام فرمود: همسرت، این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم درهم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت. آن حضرت در برگشت به طرف منزل، صدای ناله درماندهای را شنید، به دنبال صدا رفت، دید مردی غریب و بیمار و نابینایی در خرابهای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است، حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسید: تو کیستی؟ از کدام قبیلهای؟ چند روز است که در اینجا افتادهای؟ گفت: ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) میباشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان میرسانم، شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرضهایم را ادا نماید – جوان نمیدانست که سرش بر دامن علی علیهالسلام است – امام فرمود: من یک انار برای بیمار عزیزم میبرم، ولی تو را محروم نمیکنم و نصفش را به تو میدهم. حضرت انار را دو نصف کرده و نصف آن را کمکم در دهان آن جوان میگذاشت تا تمام شد. جوان گفت: اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود! علی علیهالسلام نیم دیگر انار را نیز کمکم به او خوراند تا تمام شد. آنگاه حضرت بعد از خداحافظی با آن جوان بیمار به سوی خانه حرکت کرد. در حالی که از شدت حیا غرق در فکر بود به در خانه رسید، ولی حیا کرد وارد خانه شود. از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه علیهاالسلام خواب است یا بیدار. مشاهده کرد فاطمه علیهاالسلام تکیه کرده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل میفرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست. پرسید: فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟ فاطمه علیهاالسلام گفت: ای پسرعمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیهالسلام برای فاطمه فرستاده است.
ریاحینالشریعة، ج۱، ص۱۴۲









ثبت دیدگاه