تلنگر | عمل خالصانه
17 شهریور 1404 - 23:46
شناسه : 79833
2

عمل خالصانه شخصی از اهالی بصره می‌گوید؛ روزگاری به فقر و تنگ‌دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم، چیزی برای خوردن نداشتیم. بسیار در برابر گرسنگی صبر کردم… پس تصمیم گرفتم خانه‌ام را بفروشم و به جای دیگری بروم! در راه، یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او […]

پ
پ

عمل خالصانه

IMG_20250908_222807_7713Q7fdXe

شخصی از اهالی بصره می‌گوید؛

روزگاری به فقر و تنگ‌دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم، چیزی برای خوردن نداشتیم.

بسیار در برابر گرسنگی صبر کردم… پس تصمیم گرفتم خانه‌ام را بفروشم و به جای دیگری بروم!

در راه، یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.

او دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت؛ برو و به خانواده‌ات بده!

به طرف خانه راه افتادم

در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر، یتیم و گرسنه است و نمی‌تواند گرسنگی را تحمل کند، چیزی به او بده خدا حفظت کند!

آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی‌کنم…

گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد

بخدا قسم، چیز دیگری ندارم و در خانه‌ام کسانی هستند که به این غذا محتاج‌ترند!

اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی‌گشتم

روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می‌کردم

که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می‌کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته‌ای!

در خانه‌ات، خیر و ثروت است!

گفتم: از کجا ای ابانصر؟

گفت: مردی از خراسان درباره تو و پدرت می‌پرسد و ثروت فراونی دارد.

گفتم: او کیست؟

گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل، مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی‌پول و ورشکست شد!

سپس بصره را ترک کرد و به خراسان . و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده است!

خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی‌نیاز ساختم.

در ثروتم سرمایه‌گذاری کردم و یکی از تاجران شدم.

مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می‌کردم

ثروتم کم که نمی‌شد زیاد هم می‌شد!

کم کم عجب و خودپسندی و غرور، وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم!

شبی از شب‌ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده‌اند

و مردم را دیدم که گناهان‌شان را بر پشت‌شان حمل می‌کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل می‌کند!

به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.

گناهانم را در کفه‌ای و نیکی‌هایم را در کفه دیگر قرار دادند.

کفه نیکی‌ها بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.

سپس یکی یکی از کارهای خوبم که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر کار خوب، شهوت پنهانی وجود داشت،

از شهوت‌های نفس مثل: ریاء، غرور، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش،

چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم …

آیا چیزی برایش باقی نمانده؟

گفتند: این برایش باقی مانده!

و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.

سپس آن را در کفه نیکی‌هایم گذاشتند و گریه‌های آن زن را بخاطر کمکی که به او کرده بودم، در همان کفه قرار دادند.

کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت.

M...3³ŵ²

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.