کرامتی از حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام
30 مرداد 1403 - 16:28
شناسه : 72106
3

کرامتی از حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام آیه الله العظمی مرعشی نجفی می‌فرمودند: هر سال شب هفتم محرم در یک ساعت مشخصی یک تاجری می‌آمد و خمس مالش را حساب می‌کرد، یک سال محرم شب هفتم رسید و این شخص نیامد، سال بعدش دوباره همان روز و همان ساعت آمد. ایشان می‌فرمود که من بهش گفتم چرا […]

پ
پ

کرامتی از حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام

IMG_20240808_183718_506M4UbeFb

آیه الله العظمی مرعشی نجفی می‌فرمودند:
هر سال شب هفتم محرم در یک ساعت مشخصی یک تاجری می‌آمد و خمس مالش را حساب می‌کرد، یک سال محرم شب هفتم رسید و این شخص نیامد، سال بعدش دوباره همان روز و همان ساعت آمد.
ایشان می‌فرمود که من بهش گفتم چرا سال گذشته نیامدی؟
گفت آلمان برای تجارت رفته بودم، در آنجا کارم گرفت و در همانجا ماندم، دیدم نزدیک محرم است و هیچ خبری در شهر نیست و اصلاً برنامه‌ای برای عزاداری امام حسین علیه‌السلام نیست. رفتم کنسولگری ایران و گفتم شما برنامه روضه دارید؟ گفتند که ما امسال کسی را از ایران دعوت نکردیم، بهشون گفتم من صدای خوبی دارم می‌شود شب‌ها اینجا بیایم و یک زیارت عاشورا بخوانم، یک روضه‌ای بخوانم و دور هم دیگر جمع بشویم و اینجا روضه بخوانیم؟ گفتند که مشکلی ندارد شما روضه را بخوان، ما هم شرایط جلسه را آماده می‌کنیم.
می‌گفت شب اول محرم شد، در جلسه ده نفر بودیم شب دوم صد نفر و تا شب هفتم محرم، کل کنسولگری پر شده بود و یک جمعیت زیادی برای روضه آمده بود و در شب هفتم یک روضه مفصلی خواندیم و همه خیلی گریه کردند. بعد از اینکه جلسه تمام شد و خواستم از جلسه بیرون بیایم یک خانم آلمانی جلوی در ایستاده بود، گفت که شما روضه را می‌خواندید؟ گفتم بله من می‌خواندم، گفت: کسی از شما از دنیا رفته بود؟ همسرتون یا بچه شما از دنیا رفته بود که اینطور داد می‌زدید و گریه می‌کنید؟ من الان یک ساعت است که جلوی در ایستادم تا علت این ناله‌های شما را بپرسم.
آقای روضه‌خوان برایش تعریف کرد و گفت: ما یک نوه پیغمبری داشتیم که مردم برای او نامه نوشتند بیا و حاکم ما باش، او هم با زن و بچه به سمت عراق حرکت کرد، زمانی که به عراق رسیدند راه را بر او بستند، مسیر آب را هم بر آنها بستند و یکی یکی آنها را به شهادت رساندند، این آقا یک بچه شش ماهه‌ای هم داشت که تشنه بود و مادرش دیگر شیر نداشت تا به او بدهد، این آقا این بچه را گرفت برد به میدان تا به او آب بدهند ولی تیر سه شعبه بر گلوی او زدند.

این آقا باب‌الحوائج است، آن خانم سوال کرد که باب‌الحوائج یعنی چی؟
گفتم یعنی اگر کسی مشکلی داشته باشد و به او بگوید، هر جای عالم که باشد مشکل او را حل می‌کند، آن گفت یعنی منم که مسیحی هستم اگر حاجتی داشته باشم حاجت من را براورده می‌کند؟ گفتم بله، شروع کرد به گریه کردن و گفت: من یک بچه پنج ساله فلج دارم، اگر تا سال دیگر شفا گرفت، همین شب هفتم محرم تمام چرخی‌های شیرفروش اینجا را جمع می‌کنم و به همه شیر می‌دهم.
این آقا گفت از او سوال کردم که چرا شیر می‌خواهی بدهی؟ گفت مگه شما نگفتی که مادرش شیر نداشت و شیر او خشک شده بود؟ بخاطر همین من شیر می‌دهم. این صحبت گذشت و هر دو رفتند.
آقای مداح می‌گوید: فردا شب آمدم و دیدم دور کنسولگری، پر از چرخ‌های شیرفروشی هست سوال کردم که شما چرا اینجا آمدید؟ گفتند که یک خانمی، تمام شیرهای ما را خریده است و ما به اینجا آمدیم تعجب کردم رفتم داخل مجلس دیدم که آن خانم وارد مجلس شده و دائم این ذکر را می‌گوید: یا باب‌الحوائج یا علی‌اصغر و همینطور گریه می‌کند.

تا من را دید بلند شد و به سمت من آمد و گفت: تو گفتی شفا میده ولی چرا نگفتی زود شفا میده، دیشب وقتی جلسه اینجا تمام شد به خانه رفتم، آمدم در را باز کنم دیدم بچه‌ام کنار پنجره ایستاده است از حال رفتم، همسایه‌ها به کمک من آمدند بلندم کردند و بالا بردند، همسایه‌ها را بیرون کردم، بچه‌ام را بغل کردم گفتم چه اتفاقی افتاده؟
گفت: تو که رفتی یک آقایی داخل خانه آمد، از این عکس مسیح زیباتر بود، نشست گفت پسرم بلند شو، گفتم من فلج هستم نمی‌تونم بلند بشم، گفت من بهت میگم بلند شو، گفتم چطوری؟
فرمودند که یک یاحسین بگو و بلند بشو، تا گفتم یا حسین، پاهام قوت گرفت بلند شدم.

📚به نقل از حجت الاسلام دارستانی

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.