هر چهارتایتان را به خدا میسپارم
۳ ماه قبل از شهادت عباس بود که یک روز
داخل ماشین نشسته بودم و میرفتیم. یک
لحظه به من احساس عجیبی دست داد و
یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس
شرمندگی کردم و بلافاصله این احساس را
برای عباس به زبان آوردم و گفتم: «عباس چرا من، مثل سایر خانوادهها در شهادتها
سهیم و شریک نباشم؟»
عباس که گوشهایش را تیز کرده بود، گفت: «خب ادامه بده؛ بقیهاش را بگو و این که دیگر چه احساسی داری!» و این در حالی بود که من اصلا متوجه نبودم که چه میگویم.
عباس یک لحظه، فرمان را رها کرد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که میخندید، گفت: «خدای! شکر. سپاسگزارم که چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.»
عباس که دعا کرد، قلبم ریخت و پیش خود
گفتم: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!» اما دیگر کار از کار گذشته بود و یک لحظه احساس کردم عباس را از دست دادهام. عباس هم رو به من کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس میکنم که تو مرد شدهای و از این لحظه، فرزندانم را به تو میسپارم و هر چهارتایتان را به خدا!»
راوی: صدیقه حکمت، همسر شهید
ثبت دیدگاه