بانوان عاشورایی۱
31 تیر 1403 - 15:21
شناسه : 71535
4

بانوان عاشورایی۱ بانوی زهیر بن قین بانویی که همسرش را بهشتی کرد. همسرش را از شک نجات داد. از تردیدی که نزدیک بود مرد را تا لبه‌های دوزخ بکشاند؛ دوزخِ بی‌‌‌حسین بودن. دلِ ‌مرد را یک‌دله کرد، با یک تلنگر؛ «تو را چه شده زهیر؟! پسرِ رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) تو […]

پ
پ

بانوان عاشورایی۱

IMG_20240721_134517_328Lg7xh80

بانوی زهیر بن قین

بانویی که همسرش را بهشتی کرد.

همسرش را از شک نجات داد. از تردیدی که نزدیک بود مرد را تا لبه‌های دوزخ بکشاند؛ دوزخِ بی‌‌‌حسین بودن.

دلِ ‌مرد را یک‌دله کرد، با یک تلنگر؛

«تو را چه شده زهیر؟! پسرِ رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) تو را دعوت کرده و تو رد می‌کنی؟!»

نهیبِ بانو، مرد را از جا کنده و از دودلی جدا کرد.

از خیمه‌ی حسین(علیه‌السلام) که برگشت، همه‌ی وجودش را شوقی غریب پر کرده بود. «آقا، چیزی به شما گفته؟ وعده‌ای داده که این طور سر از پا نمی‌شناسی؟!»

مرد در حالی که چشمانش می‌درخشید، گفت: «آقا فرمودند: جانت در راهِ ما فدا خواهد شد.»

┄┅═══••✾••═══┅┄

مادر حربن یزید ریاحی

مادری که اسم پسرش را خوب انتخاب کرده بود.

آیا شما یادش داده بودید که در مقابل اسم حضرت زهرا(سلام الله علیها) ادب کند؟ و تمام زندگی‌اش را با همان ادب بخرد؟ که بعدها وقتی قرار است صدای اباعبدالله (علیه‌السلام) در دشت بپیچد که «اَما مِن ذابٍّ یذبّ عَن حرمِ رسول الله؟!» تمام وجودش بلرزد؟!

این صدا را تمام آن چند هزار نفر شنیدند؛ اما فقط پسرِ‌ شما مثل ابرِ ‌بهار اشک ریخت.

فقط او کفش‌هایش را به گردن انداخت و با اسبش تا خیمه‌ی امام حسین(علیه‌السلام) تاخت.

فقط او سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «هَل تَری لی مِن توبه؟!»

شما یادش داده بودید این‌قدر آزاداندیش باشد؟!

چه فرقی می‌کند، وقتی شما اسم او را حرّ‌ گذاشتید، همین کافی بود.

راستی آن‌ روز که اسم پسرتان را انتخاب می‌کردید، هیچ فکرش را کرده بودید که یک روز اباعبدالله(علیه‌السلام) بر بالین بی‌جان او بگوید: مادرت چه اسمِ خوبی برایت گذاشته؟!

┄┅═══••✾••═══┅┄

همسر عبدالله بن عمیر کلبی

بانوی حاجت‌روا شده

تا صدای رجز عبدالله در دشت پیچید، با تمام وجود ذوق کردی و دلت را با جمله‌ی «بأبی أنت و أمی عبدالله! در راه پسر رسولِ خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) مقاومت کن.» محکم‌تر کردی.

عبدالله نیز حتما صدای تو را شنیده بود که اینگونه به قلب دشمن زد؛ اما نمی‌دانست که تو تاب نخواهی آورد و نیزه به دست وارد معرکه خواهی شد.

حتما امام را هم ندیده بود که خودش را به تو رسانده‌ تا بگوید: «خدا به شما جزای خیر دهد، جهاد بر زنان واجب نیست، به خیمه برگردید.»

اما تو در وسط معرکه بودی که ناله‌ی آخر همسرت را شنیدی و حتما از همان‌جا خودت را به بالین او رسانده و گفتی: «بهشت بر تو گوارا باد عبدالله، کاش خدا من را نیز همنشینِ تو کند.»

دعایت را چگونه بر زبان آوردی که این‌قدر زود روا شد؟! و هنوز جمله‌ات تمام نشده، غلامِ شمر عمود آهنی‌ را بر فرق تو نشاند و وسیله‌ی اجابت دعایت شد و تو را به عبدالله رساند.

┄┅═══••✾••═══┅┄

طوعه

بانویی پر از مردانگی

لابد به دلش برات شده بود که این شهر، حرمت مهمان را نگه نمی‌دارد و خواست حرمت میزبان را نگهدارد.

او همان بانویی بود که طاقت دیدن تشنگی یک مرد غریبه را نداشت، چه برسد به آوارگی سفیر امامش …

مرد اما تنها و خسته در کوچه‌ها پرسه می‌زد.

در کوچه‌های شهری که مردانش، نامردی را در حق او تمام کرده بودند.

با غم و غربتی که دل او را به آتش می‌کشید به دیواری تکیه داد و در همان لحظه، زنی مردتر از تمام مردان آن شهر، کاسه‌ی آبی برای التیام جگر سوخته‌ی سفیر مولایش آورد.

┄┅═══••✾••═══┅┄

ام وهب

از میدان که برگشت از مادرش سؤال کرد:
«آیا از من راضی هستید؟»

مادر سر تا پای پسر را برانداز کرد، چقدر مسلمانی به پسرش می‌آمد.
نگاهش گره خورد به چشم‌های پسر و تمام رشته‌های تعلّق مادرانه را پاره کرد. چشم‌هایش را بست و به سؤال او پاسخ داد: «به‌ خداوند سوگند که از تو راضی نخواهم شد، تا آن‌که جانت را فدای امامت کنی.»

مادر وهب، تو در آن چند روزی که از مسلمان شدنت می‌گذشت، از حسین چه دیده بودی؟!
به کجا متصل شده بودی که وقتی این حرف‌ها را می‌زدی؟ در دریای مهر مادرانه‌ات موج‌های تعلق تکان نمی‌خورد؟!
تو از کدامین سرزمین آمده بودی که وقتی سر پسرت را به سمت دشمن پرتاب کردی، خطاب به آن‌ها گفتی ما چیزی را که در راهِ خدا داده‌ایم پس نمی‌گیریم؟!

ا.یوسفی

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.