ولایت حرف آخر بود
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
چرخید سرهای شترهامان، چون با محمد بود دلهامان
فرمانبری از حرف پیغمبر، با حج برای ما برابر بود
خیل عظیم حجگزاران را گرد درختانی کهن دیدیم
کار بنای سایهبانها با عمار و سلمان و ابوذر بود
زنگ شترها از صدا افتاد، از دشت حتی رد نمیشد باد
راوی به حرف خویش پایان داد، یعنی محمد روی منبر بود
«اَلیَوم اَکمَلتُ لَکُم دینی…»، «مَن کُنتُ مَولاهُ عَلی مَولاه…»
بانگ رسایی داشت پیغمبر، هرچند بعضی گوشها کر بود
آنها که میدیدند میخواندند از چشم پیغمبر مرادش را
آنها که نشنیدند میدیدند در دست او دست برادر بود
هم برکه هم دریا شهادت داد، هم طور هم سینا شهادت داد
حتی شن صحرا شهادت داد، حکم ولایت دست حیدر بود
از خندق و از بدر تا خیبر، تا لحظۀ آخر که در بستر…
از ابتدا حرف از ولایت بود، آری! ولایت حرف آخر بود
✏️محمدحسین ملکیان
ثبت دیدگاه