ماجرای خواستگاری امام خمینی
14 خرداد 1403 - 9:49
شناسه : 70664
3

ماجرای خواستگاری امام خمینی ◾️امروز سالروز رحلت امام خمینی(ره) هست امام خمینی، شخصیت عجیبی داشتن که هنوز ابعادش برای خیلیا مشخص نشده. وقتی نامه‌های امام به همسرشون رو می‌خوندم واقعا حجم شاعرانه و لطیف بودن نامه آدم رو متحیر می‌کرد. در مورد ازدواج امام هم روایت‌های جالبی هست همسرشون در ابتدا مخالف ازدواج بودن و […]

پ
پ

ماجرای خواستگاری امام خمینی

20240603_084823

◾️امروز سالروز رحلت امام خمینی(ره) هست

امام خمینی، شخصیت عجیبی داشتن که هنوز ابعادش برای خیلیا مشخص نشده.

وقتی نامه‌های امام به همسرشون رو می‌خوندم واقعا حجم شاعرانه و لطیف بودن نامه آدم رو متحیر می‌کرد.

در مورد ازدواج امام هم روایت‌های جالبی هست

همسرشون در ابتدا مخالف ازدواج بودن و با پیگیری‌های امام بالاخره جواب مثبت میدن

تو یه مصاحبه همسر امام، ماجرای این آشنایی رو تعریف میکنن.

◾️ماجرای خواستگاری امام خمینی از زبان همسرشان

💠مراحل خواستگاری شروع شد آقاجانم می‌‌گفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می‌برد، آدمی است که نمی‌گذارد به قدسی جان بد بگذرد.» روی رفاقت چند ساله‌اش روی آقا شناخت داشت. من می‌گفتم که اصلاً قم نمی‌روم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.

💠پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.

🔰خواب‌های متبرک دیدم، چند خواب، خواب‌هایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول ـ امیرالمومنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.

💠یعنی شما در خواب خانه‌ای را دیدید، و بعد از مدتی خانه‌ای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟

🔰بله، همان اتاق‌ها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پرده‌هایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمومنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطه‌های ریزی داشت و به آن چادر لَکی می‌گفتند.

🔰 پیرزن ریزنقشی بود که او را نمی‌شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌کردم. از او می‌پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می‌گذاشتند ـ امیرالمومنین است.

🔰این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: این امام حسن است. من گفتم ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن، پیرزن گفت: «تویی که از اینها بدت می‌آید!!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمی‌آید؟ من اینها را دوست دارم.»
آن وقت گفتم: «من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است» پیرزن گفت: تو که از اینها بدت می‌آید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم.

🔰 ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم می‌شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده‌اند. چاره‌ای نیست این تقدیر توست.»

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.