خادمالرضا سیدالشهدای خدمت
دیگر بگیر از تن غبار خستگیها را
قدری بیاسا و بکش آسوده پاها را
جام شهادت را که پشت میز نوشیده؟
نوشید در میدان، لبت آن جام صهبا را
در زَمهریرِ قلّهای افتاد یک شعله…
خاموش شد آرام و روشن کرد دنیا را
سیّد! عبای خاکیات را میخرد آخر
او که خریده چادرِ خاکیِ زهرا را
از مادرت بردی چنین ارثی که میبینی
در خاک افتادن، در آتش سوختنها را
آن شب چرا چشم خراسان بیامان بارید؟
بارید تا از دل بشوید بغض فردا را…
آه از غمت ای یار مظلوم خراسانی
درد تو سوزانده دلِ درد آشناها را
ای ناخدای کشتی ِدلخستگان، رحمی …
هموار کن بر سینهی ما این قضاها را
رجّالههای اهل دنیا یادتان آمد
آن مردِ بیپیرایهی اهلِ مدارا را؟
با “اتقوالله” ای گذشت از طعنتان امّا
در یاد دارد ملّتی آن نارواها را….
قاسم بگیر از دوش ابراهیم بارش را
جویا شو از او ماجرای شام یلدا را
آن شام طولانی که حیرانش شدیم امّا
او پر زد و پیمود راهِ آسمانها را
راضی شد آخر او در آغوش رضاجانش
یک روز هم آقا بخر ما نارضاها را …
از سرّ مکنون شهادت بیخبر ماندیم …
باید که با خود حل کند دل این معمّا را
🔅سحر محمدرضایی
ثبت دیدگاه