معرفی شهید سید مجتبی نواب صفوی (بخش دوم)
– شهید نواب صفوی:
اگر با کاشتن گندم بر پشت بام خانه می توانی رفع احتیاج از بیگانه کنی، بهتر است به این کار اقدام کنی تا اینکه دست گدایی به ســـوی دشمن اسلام دراز کنی!
_ نظر رهبر معظم انقلاب در خصوص شخصیت شهید نواب صفوی
رهبر معظم انقلاب در خصوص شخصیت شهید نواب صفوی فرمودند :
«آن کسی که در دوره جوانی من خیلی روی من اثر گذاشت، در درجه اول، مرحوم نواب صفوی بود.
آن زمانی که ایشان به مشهد آمد، حدوداً پانزده سالم بود.
من به شدت تحت تأثیر شخصیت او قرار گرفتم و بعد هم که از مشهد رفت، به فاصله چند ماه بعد، با وضع خیلی بدی شهیدش کردند. این هم تأثیر او را در ما بیشتر عمیق کرد.»
-خاطراتی از شهید نواب صفوی:
-خاطره شماره 1 :
از شهید نواب پرسیدن: چرا آرام نمی نشینی؟
ببین آیت الله بروجردی ساکت است…
نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است؛ من سربازم. سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط!!
-خاطره شماره 2 :
وقتی شهید نواب با شاه ملاقات کرد به او چه گفت؟
شهید نواب صفوی به جهت لغو حکم اعدام یکی از شاگردانش به دیدار محمدرضا پهلوی میرود. در مورد این دیدار میگوید: وقتی به دربار رفتم آقای جم وزیر دربار به من گوشزد کرد ملاقات با اعلیحضرت عرفی دارد، از جمله تعظیم به وی، رعایت زمان ملاقات و…، ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود، به نزد شاه که رسیدم تعظیم نکردم. بلکه سلام دادم و سر جایم ایستادم، به ناچار شاه دستش را دراز کرد و با من دست داد و پرسید: آقای نواب صفوی چه میخوانید؟ من شنیده ام شما طلبه هستید و درس میخوانید، ما آمادگی داریم هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.
شهید نواب صفوی در ادامه میگوید: دستم را محکم بر روی میز کوبیدم و گفتم: من درس هستی و سیاه مشق زندگی میخوانم، من به شما نصیحت میکنم باید از فلسطین حمایت کنید و همراه با مردم مظلوم و فقیر باشید.
پس از پایان وقت ملاقات، شاه به وزیر دربار میگوید: این سید مثل یک افسر که با سرباز صحبت میکند با من صحبت کرد و اصلا انگار نه انگار شاهی وجود دارد.
-
خاطرات همسر شهید:
-خاطره شماره 1 :
قرار بود رضاشاه برای بازدید به مدرسه نمونه بیاد.
شهید نوّاب بهترین شاگرد بود. دستهگل رو دادند بهش که به رضاشاه بده.
وقتی رضاشاه رسید جوری دستهگل رو توی صورت رضاشاه کوبوند که کلاهش از سرش افتاد.
( به نقل از همسر شهید -کتاب پروانهای که سوخت )
-خاطره شماره 2 :
همسر مرحوم شهید «نواب صفوی» اعلی الله مقامه؛
نقل میکند؛ یک شب بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛
حتی نان خشک! هر چه بود؛ امشب افطار تمام شد.
مرحوم نواب لبخندی زد.
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم؛
وقت سحر هم آقا برخاست؛ آبی نوشید و گفتم: دیدید سحر چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد. بعد نماز صبح گفتم: و نماز ظهر هم گفتم و تا غروب و مغرب مرتب سر و صدا کردم که هیچ نداریم. تا این که اذان مغرب را گفتند؛ آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: چطور سفره افطار امشب نداریم؟
پاسخ دادم از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم و نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود: یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست. خندیدیم و گفتم صد البته بله.
رفتم و از فرط عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و … آوردم؛ و پارچ آب را جلوی آقا گذاشتم.
هنوز لیوان را پر نکرده بود؛ صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان نیز بود؛ رفت سمت در و آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند و آشنا، آقا فرمود تعارف کن بیایند، همه آمدند.
سلام و تحیت و نشستند؛ آقا فرمود خانم چیزی بیاورید؛ آقایان روزه خود را باز کنند، من هم گفتم:
بله آب در لولهها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم آقا لبخندی تلخی زد؛ و به مهمانان تعارف کرد؛ تا روزه خود را باز کنند، در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهد هستند.
الحمدالله آب در لوله ها فراوان هست. مرحوم نواب چیزی نگفت؛ یوسف رفت؛ وقتی برگشت؛ دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد، گفتم: این چیست؟
پاسخ داد: همسایه بغلی بود؛ ظاهراً امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده و دارند میروند؛ گفت بگوییم: هر چی فکر کردیم این همه غذای پخته را چه کنیم؛
خانمم گفت چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام الله علیها) میدهیم خدمت آقا سید که ظاهراً مهمان هم زیاد دارند. آقا یک نگاه به من کرد و خنده کرد؛ و رفت، من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم و … آنها که رفتند آقا به من فرمود:
دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی که فهمیدی تاخیر شد؛ چقدر سر و صدا کردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید؛ چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود مشکل خیلیها همین است؛ نه سکوتشان از سر انصاف است؛ نه سر و صدایشان، وقت نداشتن جیغ دارند؛ وقت داشتن بخل و غفلت.
-خاطره شماره3 :
نوازش یتیم
یکی از همکلاسی های شهید نواب صفوی درمدرسه حکیم نظامی تهران میگوید:
در بازگشت از مدرسه بایکی از همکلاسیهایم دعوا کردم. او سنگی به من پرتاب و سر مرا شکست وگریهکنان به منزل رفتم.
پدرم تا چهره خونآلود مرا دید برآشفت وبرای تنبیه آن بچه به دنبال من راه افتاد.
تا به او رسیدیم او قیافه عصبانی پدرم را دید بر خود لرزید و در کناری پناه گرفت.
ناگهان سید سید مجتبی نواب صفوی (همکلاسی من) جلو آمد وبه پدرم گفت: ما با هم شوخی میکردیم و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست. اکنون برای هرگونه مجازاتی آمادهام.
من تعجب کردم. گفتم نواب نبود. این ضارب سر من را شکست.
اما مجتبی باقیافه جدی گفت: من بودم وبرای هرگونه مجازاتی آماده ام پدرم در برابرآن صراحت وخضوع به خانه برگشت. پس از آن از سید مجتبی پرسیدم: تو که سنگ به من نزدی، پس چرا اینقدر پا فشاری کردی که من زده ام؟
سید مجتبی در پاسخ گفت: درست است که ضارب کار بدی کرده و به ناحق سر تورا شکست ولی او را میشناسم. او یتیم است وپدرش ازدنیا رفته است. من نتوانستم حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم تحمل کنم و خواستم به این وسیله تا اندازه ای از درد یتیمی او بکاهم!
( قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری)
ثبت دیدگاه