شهید عباس ساغری
پسر بزرگ خانواده که پاسدار بود، تعدادی از برادران سپاه پاسداران را جهت صرف افطار دعوت کرده بود و آنها پس از صرف افطار شروع به برپایی مراسم نمودند.
مادر شهید که هنوز خبری از شهادت فرزندش نداشت، خودش از آن شب اینگونه میگوید:
«آن شب، بغض شدیدی گلویم را گرفته بود چرا که زمانیکه عباس داشت به جبهه میرفت، برادرش محمد و رضا نیز در جبهه بودند و هر چه قدر به آن اصرار کرده بودم که حداقل صبر کند تا آنها برگردند او قبول نکرده بود. و چون مدتی بود که عباسم را ندیده بودم، حالی بس منقلب داشتم. با شروع مداحی، بغضم ترکید و شدیدا ضجه و ناله میزدم، گویا در همان لحظات نیز عباسم جان میسپرد.
صبح فردا به من اطلاع دادند که او مجروح است دلم گواهی میداد که او شهید شده است پس از گذشت ساعتی به آرامی به من فهماندند که او شهید شده است و ناگهان از درون حالم دگرگون شد طوری که از خدا و امام زمان (عج) خواستم که به من قدرتی بدهند که بتوانم جنازه پسرم را ببینم. وقتی به گلخانه شهدا رفتیم و فرزندم را به من نشان دادند، قدرتی غیرقابل توصیف در خود احساس کردم. باتوجه به آنکه کاملا بیسواد بودم، نمیدانم چطور شد، گویا آیات قرآن سورههای ناس، سوره قدر را از حفظ میخواندم و میگفتم السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیک یا بن رسول الله السلام علیک یابن امیرالمؤمنین و فرازهایی از زیارت عاشورا میخواندم و شعار میدادم: الله اکبر، خمینی رهبر.»
شادی روح همه شهدا مخصوصاً شهید عباس ساغری صلوات
ثبت دیدگاه