خاطراتی از شهدا
20 آذر 1402 - 19:26
شناسه : 66728
10

خاطراتی از شهدا  در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت، مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگی‌مان بکاهد که علی‌اصغر ابراهیمی گفت: من نمی‌خورم! با اصرار فراوان، علتش […]

پ
پ

خاطراتی از شهدا

20231211_191947Xmufaao

 در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت، مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگی‌مان بکاهد که علی‌اصغر ابراهیمی گفت: من نمی‌خورم! با اصرار فراوان، علتش را جویا شدم!

رو به من کرد و گفت: «با خود عهد کرده‌ام که چیزهای غیرضروری را بدون همسرم استفاده نکنم.»!
بالاخره من دوغ خریدم و خوردم و علی‌اصغر تنها آب خورد.

📚 کتاب شوق وصال، شهید علی‌اصغر ابراهیمی

 شادی روح شهدا صلوات

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.