خاطراتی از شهدا
در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت، مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگیمان بکاهد که علیاصغر ابراهیمی گفت: من نمیخورم! با اصرار فراوان، علتش را جویا شدم!
رو به من کرد و گفت: «با خود عهد کردهام که چیزهای غیرضروری را بدون همسرم استفاده نکنم.»!
بالاخره من دوغ خریدم و خوردم و علیاصغر تنها آب خورد.
📚 کتاب شوق وصال، شهید علیاصغر ابراهیمی
شادی روح شهدا صلوات
ثبت دیدگاه