کاروانسرای نیشابور و راهزنان
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروانسرایی، شبی را ساکن شدند. در آن کاروان، جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوشقلب بود که به خاطر سادگیاش به او احمد بیچاره میگفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هرکس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروانسرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، ۴۰ سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن. احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمیتواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفتهام.
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشهای در کاروانسرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمیکند. احمد گفت: من چنین نمیکنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلاها نیافتند. احمد، نزد راهزنان رفته و گفت: ۴۰ طلای اشرفی در جیب دارم، بیایید و از من بگیرید…
هر راهزنی که این جمله را میشنید، بر این جمله میخندید و میگفت دیوانه است و کسی سمت او نمیرفت … راهزنان، لباسهای تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهایشان را دزدیدند. به جز احمد بیچاره.
ثبت دیدگاه