معرفی کتاب علی محمودوند؛ یادگاران ۳۰
_ زندگینامه شهید علی محمودوند:
شهیدعلی محمودوند، زادهی ۱۷ صفر سال ۱۳۴۳ هجری قمری در تهران میباشد.
مادر شهید محمودوند پس از به دنیا آمدن فرزندش به مریضی سختی گرفتار شد و به حضرت علی ( ع) متوسل شد و شفا پیدا کرد.
مادر او در زمان اذان به او شیر میداد و اکثر اوقات دائمالوضو بود.
پدرش برای کسب نان حلال، بسیار حساس بود.
شهید محمودوند از زمانیکه کودک بود نسبت به قرآن و اذان حساس بود تا جاییکه اگر خواب بود و صدای اذان یا قرآن را می شنید؛ از خواب بیدار می شد.
شهید محمودوند درسال ۱۳۶۷ متاهل شد و با سفر به آستان علی ابن موسی الرضا( ع) زندگی مشترکی را در سال ۱۳۶۸ شروع کرد.
او یک پسر به نام عباس داشت که نابینا و فلج بود و همچنین صاحب یک دختر نیز شده بود.
شهید محمودوند، هم زمان با شروع عملیات رمضان در تابستان سال ۱۳۶۱ در سن هفده سالگی به جبهه رفت و بعنوان تخریبچی در گردان تخریب لشگر ۲۷ محمدرسول الله( ص) فعالیت کرد، سپس همراه گردان حنظله در عملیات والفجر مقدماتی به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست برای نخستین بار دچار جراحت شد.
شهید علی محمودوند، پای خود را در عملیات والفجر ۸ برای همیشه از دست داد ولی باز هم با وجود ۷۰ درصد جانبازی از میهن اسلامی دفاع کرد.
شهید محمودوند در سپاه پاسداران جمهوری اسلامی بخاطر علاقه فراوانش به نظام مقدس جمهوری اسلامی و برخورداری از جانبازیهای فراوان(شیمیایی، موجی، قطع پا و ۲۵ ساچمه در دست) عضو شد و توانست مدرک دیپلم خود را با تلاش بسیار بگیرد.
محمودوند پس از شهادت سیدعلی موسوی در سال ۱۳۷۱ به برادران گروه تفحص، کمک کرد و برای یافتن پیکر شهدا در میان خاکهای تفتیده جنوب تلاش کرد تا جاییکه بر اثر کار زیاد، دو مرتبه پای مصنوعیاش را از دست داد.
علی محمودوند در گروه تفحص لشگر۲۷ محمدرسول الله( ص)، فرمانده بود
_ خاطرات شهید محمودوند (بگویید بمیر میمیرم!)
شهید محمودوند با پیروزی انقلاب اسلامی، سر از پا نمی شناخت؛ به همین خاطر در بسیج مسجد با خوشحالی ثبت نام کرد.
مادر شهید محمودوند، درخصوص خاطرات فرزندش می گوید:
علی، بیشتر اوقات در مسجد حضور داشت و پس از بازگشت به خانه، دمپاییهایش پاره بود. وقتی معترضانه به او می گفتم:« این چه وضعی است» سرش را پایین می انداخت و میگفت:« مامان اشکالی ندارد، احتمالا کسی که کفشهایم را برده، احتیاج داشته است». او با ۱۷ سال سن، به قصد شرکت در جبهه، شناسنامه اش را برداشت؛ به او گفتم:
« علی در جبهه از تو کاری ساخته نیست؛ این کار را نکن»
او پاسخ مرا کنار در چنین داد:
« مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر؛ میمیرم ولی نگوئید نرو، من آن جا آب که می توانم بدهم»
سرانجام به جبهه در تابستان سال ۱۳۶۱ رفت.
علی، سردردهای شدید در سالهای آخر داشت.
فشار امواج انفجار، او را چندین مرتبه تحت فشار قرار داده بود؛ علاوهبراین شیمیایی هم شده بود و علت سردردش همین بود؛ به حدی که سرش را با تمام قدرت فشار می داد و حس میکرد که سرش در حال منفجر شدن است.
با تعجب نگاهش می کردم، که به من میگفت:« تو نمی دانی چطور درد می کند، حالم به هم می خورد»
وقتی پرسیدم که چرا سرش درد میکند؛ پاسخ می داد:« وضعیت روحی خوبی ندارم، احتمالا فشارم یا چربیام بالا رفته است»
اما من نسبت به این مسأله واقف بودم که او شیمیایی شده و کلیههایش از کار افتاده بود، همچنین به غیر از حالت تهوع ، عارضه موجی بودن باعث مختل شدن برخی از اوقات زندگیاش شده بود.
او در چنین مواقعی میگفت:« فقط بروید بیرون، پس از گفتن این جمله، بحدی سرش را به دیوار می کوبید و فشار می داد که بدنش خشک می شد.
حتی یک مرتبه ، پس از فرستادن همسر و فرزندانش به داخل آشپزخانه، تمام شیشهها را شکست.
علی، به خاطر هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ایران، دیگر رمقی نداشت و ردپای جنگ در جای جای پیکرش بود اما همچنان مقاومت میکرد.
علی در روز سوم بهمن ماه در حال خروج از استراحت گاه به اسمان، نگاهی انداخت و گفت:« تو به من قول دادی؛ ده روز دیگر، فرصت داری که به قولت عمل کنی وگرنه من دیگر به پشت سرم نگاه نمی کنم»
او با پای مصنوعی شکستهاش، در حال رفتن بود که به ما گفت:« این پا روی مین رفتن داره»
عاقبت، علی در روز ۲۲ بهمن ماه به میدان مین رفت و توانست حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کند.
من، او را همراهی میکردم، زمانی که به آخرین مین رسیدیم؛ کسی مرا از دور، صدا زد.
با شنیدن آن صدا بین من و علی، حدود ۷ متر فاصله افتاد؛ ناگهان متوجه صدای انفجاری مهیب در دشت شدم که با سرعت، خودم را به محمودوند رساندم.
او با پیکری خونین روی زمین افتاده بود. باورم نمی شد اما خدا هیچگاه خلف وعده نمی کند.
سرانجام شهید محمودوند در منطقه فکه در تاریخ ۲۲/۱۱/۱۳۷۹ بر اثر انفجار مین به شهادت رسید و برطبق وصیتش، پیکر پاکش را در قطعه ۲۷ بهشت زهرا دفن کردند.
وقتی که حسین شریفینیا خبر شهادت شهید محمودوند را شنید؛ به سراغ مهر متبرک حاجی رفت.
مهری که از علی یادگاری ماند، بهترین یادگاری بود که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود بهمراه داشت، اینک زمانی که سجده میروم، عطر حضورش را میان سجاده احساس می کنم.
بهشت زهرا(س)/ قطعه: ۲۷/ ردیف:۱۶/ شماره:ج
_ معرفی کتاب علی محمودوند؛ یادگاران۳۰:
کتاب علی محمودوند، جلد سیام از مجموعه یادگاران و نوشته افروز مهدیان است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتابهای دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیتهای گستردهای دارد، از زیرمجموعههای بنیاد فرهنگی روایت فتح است.
کتاب علی محمودوند، روایاتی از زندگی و رشادتهای این شهید بزرگ است.
نکتهای که احساس میشود در فضای کتاب مغفول مانده است، ۶ سال سابقه دفاع مقدس ایشان است که جسته و گریخته خاطراتی از آن بیان شده؛ اما بخش اعظم آن مغفول مانده است.
مطالعه این کتاب، شمهای از رنجها و سختیهای کسانی که به قول مقام معظم رهبری “باب شهادت را مفتوح نگه داشتند” را به تصویر میکشد و در کنار حس قدردانی نسبت به آنها، حس حسادت را نسبت به فکر و انتخاب نیکویشان بر میانگیزاند.
یا لیتنا کنا معکم فافوز فوزاً عظیما.
کتاب حاضر از مجموعه یادگاران به بررسی یکصد برش از زندگی فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شهید علی محمودوند میباشد.
ایشان از سال ۱۳۶۱ و عملیات رمضان پا به عرصه تخریب گذاشت و دوستان زیادی را در رملهای فکه، تشنه جا گذاشت و قول داد که “برای بردنتان برخواهم گشت“.
عمل به قول شهید محمودوند با ورود به عرصه تفحص لشکر در سال ۱۳۷۱ شروع شده و در سال ۱۳۷۹ با کشف گمشدههایش در گردان حنظله و امضای خونین قول و قرارش به پایان میرسد.
از مجموع یکصد برش، چهار برش اول کتاب به فضای کودکی و نوجوانی قبل از انقلاب می باشد.
_ گزیدهای خاطره دوم از خاطرات این بخش:
چهار، پنج ساله بود. رفته بودیم تولد یکی از اقوام. زن و مرد قاطی بودند. خیلی عصبانی شد. اخمهایش را کرده بود توی هم و یک گوشه نشسته بود. به خانه که برگشتیم، رفت توی اتاق و در را پشت سرش محکم کوبید. گفت” من دیگه مهمانی نمیایم.” به همه نشان داده بود از این چیزا خوشش نمیآید. اسمش را گذاشته بودند امام فامیل.
۱۴ خاطره آن به فضای بعد از انقلاب و جنگ اختصاص دارد و از خاطره ۱۸ تا پایان کتاب، روایت بعد از جنگ شهید محمودوند میباشد.
این فضا که ۸۲ خاطره میباشد آمیختهای از حال و هوای تفحص، زندگی خانوادگی و فعالیتهای اجتماعی است.
خاطره شماره ۳۲:
خانوادههایمان با هم زندگی میکردند. من و مجید پازوکی و علی.
آورده بودیمشان اندیمشک و اهواز.
آخر هفتهها بهشان سر میزنیم.
از خانمها میپرسیدیم هرکس چقدر پول خرج کرده. حساب و کتاب میکردیم.
علی همیشه سر خودش کلاه میگذاشت. می فهمیدیم حسابش را بیشتر مینویسد. می گفتیم کاش همه حسابها با تو بود.
ثبت دیدگاه