غریبهای آشنا
داستان معروفترین عکس شهید
همه ما با این عکس، خیلی خوب آشنائیم.
هر جا نامی از شهید و شهادت باشد، حتما این عکس زیبایی که تمام و کمال از مظلومیت خون شهدا و مفهوم عمیق شهادت سخن آشکار میگوید، را دیدهایم و دلمان عجیب برای غربت شهدا میگیرد.
🔹️شهید امیر حاج امینی…
بیسیمچی لشگر ۲۷ محمد رسولالله… .
از مظلومیتش همین که هیچ مطلبی را در مورد زندگینامهاش و یا وصیتنامهاش نمییابی… .
ولی تاریخ شهادتش ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و محل شهادتش کربلای شلمچه بوده است.
معرفی شهید امیر حاجامینی
خستگی نداشت. میگفت من حاضرم تو کوه با همهتون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آمادهای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیمچی. بیسیم چی (شهید) پور احمد…
*اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل، خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت میکنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
هر کار میکرد، برای خدا میکرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار میشه یا نه! عجیب نسبت به بچههای یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمیشد …
*یه بار که تو منطقه، حسابی از بچهها کار کشیده بود و به قول معروف، عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش میده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمیکردم….”
*ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که میخواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچهها و دست میکشید به کف پوتین بچهها و خاکش رو میمالید رو پیشانیش…. میگفت: من خاک پای شماهام…
به گفته برادرش:
*بعد شهادتش، یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع میشد: “از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم…”
دفعه آخری، موقعی بود که بچهها یک به یک جلو میرفتن و بر میگشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه… ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من میرم…..
همین دفعه بود که با خوردن یه خمپاره، شهید شد.
احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف میکنه:
*بچهها خیلی روحیهشون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچهها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچهها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچهها آنقدر به اینا علاقه داشتن که روحیهشون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست، دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.
* دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت، تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمهای میکنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد….
هیچ وقت فکر نمیکردم که عکسی که میگیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این که این عکس، آرامش خاطری است برای همه خانوادههای شهدا. آنها که عکس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمیدانند چه حالی داشته وقتی به شهادت رسیده است. وقتی خانوادههای شهدا، آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را میبینند قطعاً تسلی پیدا میکنند.
*گفته میشود تاکنون هشتصد هزار نسخه از این عکس چاپ شده است اما من نمیدانم، الان مادر این شهید کجاست؟ شنیدهام از تهران کوچ کرده است. پدر شهید، فوت کرده و مادرش در یکی از روستاهای ساوه به سر میبرد. نمیدانم آیا کسی به مادر او سر میزند یا نه؟
*دوست دارم یک روز با دوربین سراغ این مادر بروم. مادری که فرزندش، با آرامشی ملکوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش، خیلیها اگر خودمانی بخواهم بگویم؛ صفا میکنند.
فرازی از وصیتنامه
«دنیا برای ضعیفنفسان، یک گرداب هلاکت است. اگر لحظهای به خودمان واگذارده شویم، وای بر ما که دیگر نابودیمان حتمی است. خوشا آن کس که به یاری او، در این گرداب هلاک گردد.
ای حسین!
ای مظلوم کربلا!
ای شفیع لبیکگویان! ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم (به خواست او) شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت هلاک گردم و ای خدا… .
بسیار بد و ضعیفم و در مقابل گناه، یارای مقاومت ندارم؛ زیرا هنوز نشناختمت و حتی در راه شناختت نیز زحمت نکشیدهام؛ زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم و نمیتوانم از خوشیها و آسایشهای محض و پوشالی این دنیا دل بکنم و در راه شناختت سختی کشم؛ سختیای که پر از شیرینی و لذت است؛ ولی افسوس که این سختی و حلاوت نصیبم نمیگردد.
خالقا! تو را به خودت قسم، تو را به پیامبران و امامان زجرکشیده و معصومت قسم، بسیار عاشقم کن.
اگر چنین کنی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمیشود و زیانی به تو نمیرسد.
همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی
اگر چنین کنی، دیگر هیچ نخواهم؛ چون همه چیز دارم. میدانم اگر چنین کنی، از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پر… .
خدایا! دل شکسته و مهربانم را مرنجان.
تو خود گفتی که به دلشکستگان نزدیکم؛ من نیز دل شکسته دارم.
ای کسانی که این نوشته را یا بهتر بگویم این سوز دلم و این درد دل نمیدانم چه بگویم این تجربه تلخ و یا این وصیتنامه یا این پیام و یا در اصل این خواهش و تقاضای عاجزانه را میخوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایقترین بندهها هم میتوانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند؛ البته در این امر شکی نیست؛ ولی بار دیگر به عینه دیدهاید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
یا رب زِ کرم، بر من درویش نگر
هر چند نیَم لایق بخشایش تو
بر حال من خستهدل ریش نگر
حال که به عینه دیدید، شما را به خدا قسم، عاجزانه التماس و استدعا میکنم بیایید و به خاکش بیفتید؛ زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید و با او آشتی کنید؛ زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یک بار از ته دل صدایش کنید؛ دیگر مال خودتان نیستید و مال او میشوید؛ دیگر هر چه میکند، او میکند و هر کجا میبرد، او میبرد؛ ولی در این راه، آماده و حاضر به تقبل هرگونه سختی و رنج، همانند مظلوم کربلا حسین و پیامدار او زینب باشید؛ هر چند که سختی و رنجهای ما در مقایسه با آنها نمیتواند قطرهای در مقابل دریا باشد. بله، خداگونه شدن، مشقات و مصائب دارد….
شنبه ۶۵.۴.۷
ساعت ۵ بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امیر حاج امینی»
ثبت دیدگاه