معرفی کتاب “فقط غلام حسین باش” به قلم حمید حسام
“فقط غلامِ حسین باش”، روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی از دوران کودکی تا بزرگسالی و حضورش در جبههها و جانبازیاش است. حمید حسام این کتاب را نوشته و نشر صریر آن را منتشر کرده است.
سردار شهید حسین همدانی در زمان حیاتش در مورد این کتاب فرموده است: کتابی قابل توجه است چون هم راوی و هم نویسنده آن هر دو در صحنه جنگ حضور داشتهاند و آقای حمید حسام نویسنده کتاب «فقط غلامِ حسین باش» نیز به خوبی توانسته است، فضای آن زمان را بیان کند.»
حمید حسام در کتابش، روایتی از زندگی یک جانباز دارد. حسین رفیعی، از دوران کودکی با او همراه خواهیم شد تا به بزرگسالی و آیندهاش برسیم و به شجاعت و حضورش در جبههها آفرین بگوییم.
فقط غلامِ حسین باش برای طرفداران زندگینامههای شهدا و رزمندگان و دوستداران خاطرات دفاع مقدس، خواندنی و جذاب است.
_ برشی از متن کتاب :
اسمش علی چیتسازیان بود.
گاهی زیرچشمی نگاهی با مکث به من میانداخت. با چشمان آبیاش با من حرف میزد. شاید افکارم را فهمیده بود.
و من نمیدانستم این بچه بیقرار، قرار از کف من خواهد ربود و نمیدانستم او همان کسیست که خداوند سر راهم گذاشته تا امام حسین(علیه السلام) را نشانم بدهد. و چه میدانستم که او مراد خواهد شد و من مريد. مریدی که حاضر است برای مرادش جان بدهد. انگار این آدم، علم باطنخوانی داشت. از میان آن همه نیروی آموزشی، یک راست سراغ من آمد و پرسید: «اسم شما چیه اخوی؟» سینه سپر کردم و گفتم: «حسین غلام» با تعجب پرسید: «یعنی غلام فامیلی شماست؟» باز با همان غرور باز مانده از روزگار جاهلیت گفتم: «نه، فامیلی من رفیعی است؛ اما همه بچههای شهر، خاصه منطقه حصارخان به اسم حسین غلام میشناسندم .
_ برشی دیگر از کتاب “فقط غلامِ حسین باش” :
نوجوان که شدم، بدن تنومند و قلچماقی بهم زدم. آقام فهمیده بود که جیب خالی ممکن است کار دستم بدهد. میخواست هم جیبم خالی نباشد و هم در مسیر کار سالم رشد کنم. لذا زمستان سرد و یخبندان که رسید، آقام گفت: حسین، یک کار برات دارم که هم پول تو جیبیات را تأمین میکند و هم خانه را گرم میکند. گفتم: آقاجان از علافی خسته شدهام. پول هم نمیخواهم اما دوست دارم کار کنم. گفت: آن ظرف چهار لیتری را بردار و برو به شهر نفت بخر. و دوازده قران بهم داد.
پرسیدم: چرا اینهمه راه تا شهر بروم توی این سرما؟
گفت: نفت در حصار، لیتری دوازده قران است و در شهر ده قران. اینجوری دو قران برای خودت میماند.
به شوق کار و پول، پیت حلبی خالی نفت را برداشتم. چکمههای پلاستیکیام از زیر و پشت پاره بود. جورابهایم خیس آب بود و کف پاهایم از سرما مور مور میشد. اما میخواستم نشان بدهم که مَردم.
مسیر را رفتم و نفت را خریدم.
آنقدر دستانم یخ زده بود که به دسته حلب چسبیده بود. نمیتوانستم دستم را داخل جیب کنم و پول نفتی را بدهم. مسیر برگشت به مراتب سختتر از مسیر رفتن بود. وقتی به خانه رسیدم، چکمهها را به سختی کندم و یکراست با همان جورابهای خیس، پایم را به منقل کرسی چسباندم. گرم که شدم، رفتم سر وقت دو قران. اولین پولی بود که با دسترنج خودم به دست آورده بودم…
ثبت دیدگاه