حکایت احمد بن ابینصر بزنطی
🖊احمد بن ابینصر بزنطی میگوید: من ابتدا واقفیمذهب بودم؛ بعد، مستبصر شدم. روزی از امام رضا علیهالسلام تقاضا کردم وقت مناسبی تعیین بفرماید تا شرفیاب حضور گردم و مسائلم را مطرح کنم. این گذشت تا روزی من در خانهام نشسته بودم، در زدند. دیدم خادم امام، مرکب مخصوص امام را آورده تا مرا خدمت امام ببرد. با خوشحالی تمام سوار شدم و شرفیاب گشتم. مسائلی را مطرح کردم و بهرهها بردم تا شب شد. همانجا نماز مغرب و عشا را با امام علیهالسلام خواندم. بعد، غذا آوردند و پس از صرف غذا خواستم برخیزم برای رفتن. فرمود: دیر وقت شده و منزل شما هم دور است، صلاح این است که همینجا استراحت کنی. من هم که از خدا میخواستم خدمت امام علیهالسلام باشم، اطاعت کردم و ماندم. به خادمشان گفتند: رختخواب مخصوص خودم را بیاور، برای آقای احمد بزنطی پهن کن. من در این موقع به فکر فرو رفتم و از ذهنم گذشت که معلوم میشود من آدم بسیار بزرگواری هستم که امام اینگونه با من رفتار میکنند؛ امام علیهالسلام مرکب مخصوص خود را برای من فرستاده و مرا به خانهاش آورده و با من هم غذا شده و بعد، رختخواب مخصوص خودش را در اختیار من گذاشته است، عجب! این منم که چنین بزرگوارم؟
امام نیمخیز شده بود تا برخیزد و به اتاق خود برود. دیدم نشست. فرمود: احمد، قصّهای برایت بگویم. وقتی صعصعة بن سوهان، از اصحاب جدّم امیرالمؤمنین علیهالسلام مریض شد، امیرالمؤمنین علیهالسلام به عیادت او رفت و کنار بسترش نشست و دست بر پیشانی او گذشت و او را مورد ملاطفت قرار داد. بعد، وقتی خواست برخیزد، فرمود: صعصعه، نکند این آمدن من به عیادتت را مایهی امتیاز خود از برادران ایمانیات بشماری. این تکلیف دینی من بود که انجام دادم. امام رضا علیهالسلام این قصّه را گفت و برخاست و در واقع، با این عمل، هم آگاهی خود را از مافیالضّمیر من نشان داد، که نمونهای از علم غیب بود، هم به من پند داد و مرا از بیماری عُجب و خودپسندی شفا بخشید.
📚بحارالانوار،جلد۴۹،صفحهی۴۷
ثبت دیدگاه