مکن ای صبح طلوع …
بد جور دلشکستهای و گریه میکنی
از اشک چهره شستهای و گریه میکنی
بگذار تا عبایِ تو را ما تکان دهیم
بر خاکها نشستهای و گریه میکنی
امشب به صبح امر بفرما طلوع مکن
امشب عجیب خستهای و گریه میکنی
خونِ جگر برای شما قوت شب شده
با ناله عهد بستهای و گریه میکنی
زنجیرها که پشتِ تو را زخم کردهاند
هر روز بینِ دستهای و گریه میکنی
هیئت تمام شد، همه رفتند و تو هنوز
یک گوشهای نشستهای و گریه میکنی
آبی بزن به صورتِ مادر، زِ دست رفت
چون مادرت شکستهای و گریه میکنی
✍🏻 حسن لطفی
ثبت دیدگاه