خاطره شهید
یک بار کنار سفره غذا با بچهها نشسته بودیم که سید با خنده گفت:
“من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله تا شهید بشه”
مثلا همین ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله.
این را که گفت، یکی از بچهها گفت: “ابوعلی، خواب دیدم با هم از کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم و تو کت و شلوار پوشیدی که بری مشهد…
منم برم قم!”
سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: “من خواب دیدم دارم با ابوعلی میرم کربلا، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!”
بچهها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند… .
بعد سید با افسوس گفت: “خیالتون راحت! من اونقدر آنتیشهادت زدم که حالا حالاها هستم!:”
بعد با خنده اضافه کرد: “ولی ابوعلی تو حتما پیکرت میره مشهد!”
دستی به ریشهاش کشید و گفت: “اصلا نگران مراسما نباش!
برای مداحی محمود کریمی رو میاریم، سخنران آقای پناهیان خوبه؟ بنرها رو هم میدم داداشم محمدحسین بزنه.
تو شهید شو، ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم!”
من هم با خنده گفتم: “شهادت همه رو دیدم بعدا میرم!”
غذا که تمام شد با شوخی گفتم: “آقایون اگه سیر نشدید به ما چه، غذا همین بود!”
همه خندیدند و سفره را جمع کردیم …
شهیدمصطفی صدرزاده
راوی: شهیدمرتضی عطایی
لبیک یا خامنهای
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است
ثبت دیدگاه