رمز عاشقی
زمزمههایی در گردان پیچیده است. بچهها به یکدیگر سفارش میکنند، بهتر است فعلاً برای مرخصی نروند. بعد از نماز، کنار علی نشستم. او بیسیمچی فرمانده است و حتماً از خبرها مطلع.
-علی آقا! تازگیها چه خبر؟
علی بچهی کمحرف و سربهزیری است. لبخندی زد و آرام جواب داد:
-سلامتی
-بعد از سلامتی! بین بچهها پِچپِچایی راه افتاده.
محجوبانه گفت:
-هروقت خبری باشه، خبردار میشین.
فهمیدم از علی، آبی گرم نمیشود. ترجیح دادم کمی بیشتر صبر کنم. دو سه روز بعد، پس از صبحگاه، فرمانده اعلام کرد:
– برادرا امشب مهمونیه، هر کی میاد، یاعلی!
پس پِچپچها الکی نبود. زیاد وقت نداشتم. برای همین بدون معطلی دست به کار شدم. اول از همه باید وصیتنامهام را کامل میکردم. بعد در صف حمام، برای غسل شهادت نوبت میگرفتم، پوتینهایم را واکس میزدم و… .
بعد از نماز، حالوهوای عجیبی بر چادر حاکم شد. هرکسی در عالم خودش بود؛ راز و نیاز، نوشتن وصیتنامه، پیغام و سفارش، خواندن نماز؛ خلاصه هرکس به طریقی باروبنه میبست.
پس از وداع راه افتادیم. چیزی به نیمهی شب نمانده بود که عملیات با رمز “یازهرا سلاماللهعلیها” شروع شد. صدای تیر و خمپاره، گوش عالم را کر میکرد. همهجا روشن شده بود. با هر شلیکی ندای یازهرا، یاعلی و یاحسین شنیده میشد. حسن، پشت تیربار نشسته بود، ناگهان با تیری بر زمین افتاد. سینهخیز به سمتش رفتم. چشمانش را دیدم که به نقطهای خیره شده است. کمکم آرام شد و لبخند زیبایی روی لبانش نشست.
-حسن، حسن جان!
خدایا! حسن تو این شلوغی چی میبینه که من نمیبینم؟!
با نالهی خفیفی زمزمه کرد:
-اَلسَلامُ عَلَیک یا اباعبدالله
تازه فهمیدم جریان چیست.
ما سینه زدیم
اونا میون روضه باریدن
ما حسینحسین گفتیم
اونا حسین رو هم دیدن
یا حسین علیهالسلام
ثبت دیدگاه