سلام ای دختر موسی بن جعفر
چند سالی بود که توفیق خدمت توی کفشداری حرم حضرت معصومه نصیبم شده بود.
مدتی توی دستم احساس درد میکردم. به مرور این درد بیشتر شد و دیگه به حدی رسید که بعضی وقتها، کفش زائرا رو هم نمیتونستم بردارم و توی قفسه بزارم.
🔻یه روز یه زائر اومد دو تا کفش یه جا داد و رفت. هر دو رو برداشتم که تو یه قفسه بزارم اما دستم درد گرفت و کفشها افتادن.
همکارم اومد از زمین برشون داشت.
بهش گفتم ببخشید دستم امروز خیلی درد میکنه.
🔻گفت: واقعا خجالت نمیکشی جلوی بی بی میگی دستم درد میکنه؟! مثلا خادم حضرتی! این همه آدم از دور و نزدیک میان اینجا شفا میگیرن. اون وقت مگه میشه خانم، هوای نوکرشو نداشته باشه؟!
🔻خیلی دلم شکست. مستقیم رفتم سمت ضریح و با گریه گفتم: خانم جان! شنیدی خادمت چی گفت؟! اگه از در خونهی شما جواب نگیرم کجا برم؟ …
🔻حرف دلمو زدم و برگشتم کفشداری. ساعت یازده شب بود. یکی از همکارها اومد و یه لیوان آب خواست تا قرصشو بخوره.
گفتم: چه قرصیه؟
گفت: مسکنه.
منم یه قرص ازش گرفتم و خوردم. یه کمی درد دستم آروم شد.
✅از فردای اون شب هر چی منتظر بودم درد دستم دوباره برگرده، خبری نشد!
الان مدتها از اون ماجرا میگذره و خیلی روزا حتی یادم نمیاد که قبلا چنین دردی داشتم.
ثبت دیدگاه