رازت را به کسی مگو
19 اردیبهشت 1402 - 20:19
شناسه : 60298
4

رازت را به کسی مگو در دهکده‌ای دور افتاده، دو تا دوست زندگی می‌کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست، رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر می‌کردند که این دو نفر با هم برادرند. با […]

پ
پ

رازت را به کسی مگو

IMG_20230509_190023_019upb2nqk

در دهکده‌ای دور افتاده، دو تا دوست زندگی می‌کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند.

آنقدر این دو دوست، رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر می‌کردند که این دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی، نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت.

همیشه پیتر و جانسون، راز دلشون رو به همدیگه می‌گفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری می‌کردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می‌کردند. اما اکثر اوقات، جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه‌اش در میان می‌گذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می‌شد، ناراحت می‌شد اما به رُوش هم نمی‌آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه، تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین، احترام جانسون رو نگه می‌داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می‌کرد.

سال‌ها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش. اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق‌تر می‌شد. یه روز پیتر می‌خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده‌اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می‌رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگه‌دار تا من از شهر برگردم.

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی‌گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن.

هوا دیگه داشت کم کم تاریک می‌شد و جانسون با دوستاش می‌خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده، چرا مثل هرشب نمی‌ری؟ اونم گفت که پول‌های پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پول‌ها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت.

وقتی رسید خونه، سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پول‌ها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی‌خبر از اتفاقی که در انتظارش بود.
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پول‌ها رو با خودشون بردند!

IMG_20230509_190027_2334MEFcDJ جانسون، صبح که از خواب بیدار شد، متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می‌کرد! تمام زندگیش رو هم اگه می‌فروخت نمی‌تونست جبران پول‌های دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد.

دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پول‌ها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می‌دونستم، می‌دونستم که بازم مثل همیشه نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری.

اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می‌کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین، چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه‌ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می‌دونستم که کسی از این موضوع با خبر می‌شه و تو به همه می‌گی که سکه‌ها پیش تو بوده، خونه من امن‌تر از تو بود.

الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش. شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می‌شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون می‌گذارند، توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی.

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.