معرفی کتاب “یادت باشد” (خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی) به روایت همسر شهید و به قلم محمد رسول ملاحسنی
“یادت باشد” روایت زندگی عاشقانه از زبان فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید حمید سیاهکالی ۲۶ ساله است که به قلم محمدرسول ملاحسنی نوشته شده است.
کتاب «یادت باشد» عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا؛ زینبکبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!
برشی از کتاب:
_ هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاریهای باواسطه و بیواسطه شروع شد.
به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم.
مادرم که در کار من مانده بود، میپرسید: چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی؟ برای چی همهٔ خواستگارها رو رد میکنی؟
این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمیدانستم باید چکار بکنم.
بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب میکردم، چشمم به کتاب ‘نیمهٔ پنهان ماه’ افتاد؛ روایت زندگی شهید ‘محمدابراهیم همت’ از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد.
کتاب را که مرور میکردم، به خاطرهای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیه السلام متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
خواندن این خاطره، کلید گمشدهٔ سردرگمیهای من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم.
حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد!
تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که ‘از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود’.
از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچ کس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
_ سر سفره که نشست گفت: آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟ با بغض گفتم: چرا اینطور میگی؟
مگه اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار.
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم. لحظه آخر به حمید گفتم: حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر. گفت: جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم؛ به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه!
ثبت دیدگاه