میخواهم به دیدن حسین بروم
شهد عشق
تا آن روز به یاد ندارم که روزههایم را خورده باشم، اما سال ۱۳۶۷، دههی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای حسین را کرد. یعنی یک جورایی توی دلم آشوب به پا شده بود. پا را توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: «میخواهم به دیدن حسین بروم و اگر مرا به پاوه نبری، خودم میروم. این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و با هم به پاوه رفتیم تا حسینم را ببینم.»
▫️به محل ملاقات که رسیدیم، حسین بالای کوهها بود و تا صدایش کردند که بیاید، یک ساعتی طول کشید. ظهر بود که بچهام را بغل کردم، بوسیدم، بوییدم و خیالم راحت شد که او در کنارم است.
▫️حسین میگفت: «فرماندهمان میگوید: تو که عینک میزنی و چشمهایت ضعیف است، معاف از رزمی، پس برای چه اینجا آمدهای؟ اما من گفتم: اتفاقا من آمدهام که بروم خط مقدم تا با دشمنان بجنگم. چرا مرا اینجا نگه داشتهاید ؟»
▫️ساعت چهار بعدازظهر روز هفدهم ماه رمضان بود که حسین رفت بالای کوهها و ما هم به قزوین برگشتیم.
▫️۱۰روزی بود قزوین بودیم که حسین را به همراه گروهی از رزمندگان به «دوجیله» عراق اعزام کرده بودند که بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی دشمن، در آنجا به شهادت رسیده بود.
▪️حسین، روز عید فطر آن سال به شهادت رسید ولی او را در سردخانه نگهداری کرده و پس از سه روز، مراسم تشییع پیکرش انجام شد.
▫️پسرم، قبل از اعزامش به سربازی گفته بود: «دوست دارم پس از گذراندن دوره آموزشی، به نقطهای دوردست اعزام شوم و توسط بمب شیمیایی دشمن شهید شوم.»
🎙 مادر شهید حسین وهابی
ثبت دیدگاه