درد یتیمی و نوازش یتیم
🔸یکی از همکلاسیهای شهید نواب صفوی در مدرسه حکیم نظامی تهران میگوید:
در بازگشت از مدرسه، با یکی از همکلاسیهایم دعوا کردم. او سنگی به من پرتاب و سر مرا شکست و گریهکنان به منزل رفتم.
پدرم تا چهره خونآلود مرا دید برآشفت و برای تنبیه آن بچه به دنبال من راه افتاد.
تا به او رسیدیم او قیافه عصبانی پدرم را دید، بر خود لرزید و در کناری پناه گرفت.
ناگهان سید سید مجتبی نواب صفوی (همکلاسی من) جلو آمد و به پدرم گفت: ما با هم شوخی میکردیم و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست. اکنون برای هرگونه مجازاتی آمادهام.
من تعجب کردم. گفتم نواب نبود. این ضارب سر من را شکست. اما مجتبی با قیافه جدی گفت: من بودم و برای هرگونه مجازاتی آمادهام. پدرم در برابر آن صراحت و خضوع به خانه برگشت. پس از آن از سید مجتبی پرسیدم: تو که سنگ به من نزدی، پس چرا اینقدر پافشاری کردی که من زدهام؟
سید مجتبی در پاسخ گفت: درست است که ضارب، کار بدی کرده و به ناحق سر تو را شکست ولی او را میشناسم. او یتیم است و پدرش از دنیا رفته است. من نتوانستم حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم تحمل کنم و خواستم به این وسیله تا اندازهای از درد یتیمی او بکاهم!
📚 قصههای تربیتی / محمدرضا اکبری
ثبت دیدگاه