مهـربان باشیـم و مهر و عشق بورزیم
روزی عقاب به خورشيد گفت:
چرا بیدريغ به هر بيغوله و خرابهای میتابی؟
تو فقط بايد بر بلندای كوهها، بر روی برفها و زيبايیها بتابی…
خورشيد، دست عقاب را گرفت و او را پيش خود برد و از او خواست بگويد كه به كجا بتابد و به كجا نتابد!
ناگهان عقاب از آن بالا ديد كه هيچ كس و هيچ چيز از اين كرهی خاكی حتی ديده نمیشود!
چه برسد به اينكه بتوان بيغولهها را از زيبايیها تشخيص داد…
از آن بالا، هيچ فرقی بين اينها ديده نمیشود…
از آن بالا همهی اينها هيچاند…
هرچه پايينتر میآييم میتوانيم
تفاوتها را ببينيم.
بگذار روحت همچون خورشيد، اهل
نواحی بالايی شود كه
جز مهر، نورزی
و جز عشق، نكاری
و تنها کاری که بتوانی کنی
انعکاس نور باشد…
مهـربان باشیـم
ثبت دیدگاه