گندم نه، دینم را فروخته ام!
صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم:
«روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت:
– همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده!
وارد دارالخلافه شدیم و خلیفه با احترام زیاد گفت:
– سه درخواست دارم، می توانی یکی را انتخاب کنی!
1. منصب قضاوت را بپذیر! 2. معلم فرزندانم باش! یا3. یک بار مهمان سفره ام شو!
در فکر فرو رفتم و آسان ترین و بی خطرترین را انتخاب کردم!
شب شد و در تالاری بزرگ، سفره شام با غذاها، میوه ها و نوشیدنی های زیادی پهن شد.
پس از چند دقیقه، ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد.
پس از مدتی، معنای خنده اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلیفه هم شدم.
یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه دار را صدا زدم و او پاسخ داد:
– گندم فروخته ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟!
آهی کشیدم و گفتم:
– گندم نه، دینم را فروخته ام!»
از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم ها و دهان باز جان داده بود.
📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸
✍️احمدی عشقآبادی
ثبت دیدگاه